صدای به هم خوردن ، گوی های بیلیارد ؛ آن
چنان انعکاسی داشت که چرت پیرمرد را پراند ؛ طوری که لحظه ای اندیشید ، سقف سالن
است که روی سرش هوار شده ! چند ثانیه ای طول کشید تا خودش را پیدا کند . شاید ،
رفلکس دوباره صدای برخورد دو گوی دیگر ، روی میز اصلی سالن بود که باعث شد ،
موقعیتش را درک کند . سرش را با اکراه چرخاند و نگاه تلخی به سالن اصلی انداخت که
میز بیلیارد پر ابهتی در مرکزش قرار داشت و "اسی پیتوک "را دید که آن طرف میز
، تا کمر چنبره زده بود روی میز و با چوب بیلیاردش داشت ، یکی از شارها را نشانه
می رفت . درست مثل آن قدیم ها که خودش در کوه و کمر شکار می رفت و با تفنگ دولولش
، پشت درختی کمین می نشست و خرگوشی را نشانه می رفت ! یادآوری خاطرات گذشته ،
لبخند کمرنگی را در کنج لبان چروکیده اش نشاند ؛ ولی صدای دوباره برخورد دو گوی ،
تمامی رویاهایش را به هم ریخت . دوباره نگاهی از سر غیض و ناراحتی به اسی انداخت و
از جایش بلند شد و بی اختیار به طرف آبدارخانه رفت که آن طرف سالن بود . اسی شار
بعدی را نشانه رفت و بعد از یکی دو باری که چوب را در میان انگشتانش عقب و جلو
راند ، با تمام قدرت ، به شار کوبید و زیر لب غرید : "دوازده وگل .." صدای به هم
خوردن دو گوی دوباره سکوت مطلق سالن را درهم ریخت و شار شماره دوازده در چشم به هم
زدنی به داخل سبد کوچکی که در یکی از چهار گوشه میز بود ، چپید ! اسی قد راست کرد
ودوباره با دقت وضعیت چیدمان شارها را ، بعد از این ضربه ، نگاهی انداخت . جوان
خوش سیما و برومندی بود ، با ته ریشی که به قهوه ای می زد و موهای بلند خرمایی که
تا روی کتف هایش هم می رسید . همین روزها بود که می بایست ، تولد سی سالگیش را جشن
می گرفت . ولی او کمتر فرصت این کارها را
داشت . تمام زندگیش شده بود بیلیارد ! از موقعی که دست چپ و راستش را شناخته بود ،
چوب بیلیارد دستش بود و هر روز در یکی از این سالن های بیلیارد پلاس ! با اینکه
استعداد شگرفی داشت ؛ تا به اینجا برسد ؛ خون دلی خورده بود . اولین باری که با
یکی از همکلاسیهایش "شهریار" پا به سالن بیلیارد گذاشت ، هنوز یکی دو سه
ماهی مانده بود که پانزده سالش تمام شود . نیم ساعتی را محو تماشای بازی این و آنی
بود ، که روی میزهای مختلفی داشتند بازی می کردند . نوبت میزشان که شد ، شهریار
کلی چشم گرداند تا اسی را که در گوشه ای از سالن ، مات و مبهوت تماشای بازی یکی دو
نفری بود که ظاهرا ، استخوانی خرد کرده بودند ، را پیدا کند . از همان فاصله با
داد و فریاد و علم و اشاره هر چه کرد که اسی را متوجه اش کند ؛ نشد که نشد ! دست
آخر هم با عجله به طرفش شتاب برداشت و به نزدیکش که رسید , بازویش را گرفت و گفت :
..." تو معلومه حواست کجاست پسر !؟
گلوم پاره شد از بس که داد زدم "اسی" !" و به طرف میز کشاندش . اسی که هنوز مات بازی آن دونفری بود که بدجوری مبهوتش
کرده بودند ، پرسید :
..." چی شد ، گرفتی میز !؟" و شهریار هم که ذوق و شوقش کمتر از اسی نبود ، لبخند
رضایتبخشی زد و گفت :
..." آره داش ، گرفتم ." و هر دو مثل تیری که از چله کمان رها شود ، به طرف میزشان
، شتاب برداشتند . اسی برای اولین باری بود که چوب بیلیارد دست می گرفت . سعی کرد
با همان نیم ساعت تماشایی که داشت ، فیگور همان بیلیارد بازهایی را بگیرد که محو
تماشایشان بود . شهریار هم که یکی دو جلسه ای بیشتر از او سابقه داشت ، راهنمای
هایی کرد . اسی چوب را دست گرفت ، و بر روی میز خیمه زد . انگشتان دست چپش را روی
صفحه مخمل سبز میز ، آنچنان حائل نوک چوب کرد ، که چوب به راحتی روی آن حرکت کند .
و بعد با دقت شار را نشانه رفت . یکی دو بار چوب را ، عقب و جلو راند و به با قدرت
به شار کوبید . ولی نوک چوب نه تنها شار را نشانه نرفت که با گیر کردن به مخمل سبز
کف میز ، قسمتی از آن را درید ! شهریار که حسابی شوکه شده بود ، تقریبا فریاد زد :
..." پیتوک که دادی هیچ ؛ زدی مخمل
میزو هم که پاره کردی !" و نگاهی به
اطرافش کرد که ببیند کسی هم متوجه شده یا نه !؟که خوشبختانه سر همه به کار خودشان
بود . شهریار با انگشت ، پارگی مختصر مخمل میز را ، به حالت اولیه اش برگرداند و
چوب را از دست اسی گرفت و گفت :
..." نوک چوبتو ، گچ نزدی !؟" اسی که به خاطر اولین پیتوکی که داده بود ، حسابی دمغ و
کلافه بود ، گفت :
..." خوب نگفتی دیگه ، عشقی
!" شهریار سر چوب را با گچ آبی رنگی که ،
همانجا کنار میز بود ، مالش داد و در حالی که چوب را به طرفش دراز می کرد ، گفت :
..." بگیرش ، گچه باعث میشه که ،
دیگه چوبت سر نخوره !" با اینکه یکی دو
ساعتی را که آن روز ،اسی و شهریار باهم بازی کردند ، دیگر اسی هیچ پیتوکی نداد ؛
به محض اینکه به محل رسیدند ، شهریار ماجرای پیتوک اسی را آنچنان با آب و تاب برای
بچه ها تعریف کرد ، که همگی از خنده ریسه رفتند . از آن ببعد هم بی اختیار ، اسی
را "اسی پیتوک" صدا کردند .
اسی یک با
دیگر ، شارها را براندازی کردو با دیدن شار پنج که آزاد بود ، لبخند رضایتبخشی در
کنج لبانش نقش بست ، آرام به دور میز چرخید و در کناری از آن ایستاد و روی میز
خیمه زد . و تا آنجاییکه می شد ، خودش را کش داد تا به شار اصلی نزدیکتر شود .
چهار انگشت دست چپش را در چند سانتیمتری شار اصلی ، به روی مخمل سبز و نرم میز
فشرد و پشت دستتش را قوز کرد و شستش را بالا آورد و قسمت نازک تر چوب را روی آن
گذاشت و یکی دو بار ی ، روی آن به عقب و جلو سراند . و دست راستتش را محکمتر در
انتهای چوب قفل کرد و شار را نشانه رفت . با اینکه موقعیت شار نامتعادل بود و با
شار پنج هم زاویه مناسبی نداشت . زیر لب زمزمه کرد : "شار شارون سریدی
!" و با قدرت نوک چوب را به شار کوبید . در کمتر از ثانیه ای شار اصلی به
شار هفت خورد که مقابلش بود و شار هفت با زاویه چهل و پنج درجه ای به طرف شار پنج
هدایت شد ، که سی سانتی متری آن طرفتر بود و با برخورد به گوشه ای از شار پنج ؛ آن
را با قدرت به داخل سبدی چپاند که در مرکز طولی میز قرار داشت . ضربه آنقدر دقیق و
عالی بود که لبخند رضایت را بر چهره خود اسی هم نشاند و با شوقی که از زدن این
ضربه دقیق و عالی داشت ، با چهار انگشتش به لبه میز کوبید ، که از چوب گردوی بسیار
خوش نقشی تراشیده شده بود و با رنگ پلی استر پر ملاتی که روی آن بود ، همانند
آیینه شفاف و صیقلی به نظر می آمد ، آنقدر که می شد عکس خودت را داخلش ببینی !
پیرمرد ، قوری را از
روی سماوری که قل می زد ، برداشت و تا نیمه از فنجانی را که از قبل زیر شیر سماور
، آماده کرده بود ، چای ریخت . و سپس قوری را سر جایش گذاشت و شیر سماور را تا
نیمه باز کرد . قبل از اینکه فنجان چای سرریز شود ، شیر سماور را بست و فنجان چای
را از زیر آن برداشت . آرام به روی صندلی ای که در آبدار خانه بود ، لم داد و توت
خشکی را از قندان کنار سماور برداشت و به دهان انداخت . فنجان را تا نزدیک لبهایش
بالا برد و یکی دو باری در آن فوت کرد و جرعه ای از آن را چشید . داغی چای باعث شد
که فنجان را کمی از لبهایش دور کند و دوباره چند فوتی در آن بدمد . تا چایش به آخر
برسد ؛ یکی دو بار دیگر هم ، صدای برخورد گوهای اسی ، تنها آهنگی بود که گوشش را
نوازش داد ! با اینکه بعد از سه چهارسالی که مستخدم این سالن بود ، ظاهرا میبایستی
به سر و صدا عادت کرده باشد ؛ هنوز هم صدای هر از گاه برخورد شار ، مخصوصا ، وقتی
که سالن خالی بود و یکی دونفری بیشتر بازی نداشتند ؛ اعصابش را به هم می ریخت .
چایش را که خورد ؛ از آبدارخانه بیرون زد و با چندقدمی نزدیک سالن شد و از همان
فاصله ده دوازده متری رو به اسی فریاد زد :
..." چایی میخوری آقا اسفندیار
برات بریزم !؟" اسی ، با صدای
پیرمرد ، به طرفش برگشت وبا لبخندی مهربان گفت :
..." زحمتت میشه تیمسار ! این دستو
جمع کنم ، خودم میام می ریزم !" چهره پیرمرد از
تعریف اسی به خنده ملایمی باز شد . اسی تنها کسی نبود که او را تیمسار صدا می کرد
. با اینکه همان موقعی هم ،که قزاق رضا خانی بود ، درجه اش از گروهبانی هم بالاتر
نرفت ؛ بعضی از جوانترها ، مثل اسی که هر از گاهی ، پای پرگوییهایش از رشادتها و
بگیر و ببندهایش می نشستند ؛ تیمسار صدایش می کردند . پیرمرد با اینکه می دانست ،
این لفظ تیمسار ، بیشتر برای به سخره گرفتنش بود ، تا تعریف و تمجید ؛ خودش هم
نمیدانست تا این لفظ را می شنید ، چرا بی اختیار ، دلش غنج می رفت و خنده رضایت بر
چهره اش می نشست . ولی اسی با بقیه فرق داشت ! او هیچوقت ، پیرمرد را به سخره نمی
گرفت ؛ که همیشه برای او احترام قائل بود . و تیمسار را نه به خاطر تحقیرش ، که از
ته دل می گفت . پیرمرد هم این را خوب می دانست . پیرمرد دوباره به طرف آبدارخانه
برگشت و اسی هم دوباره روی میز چنبره زد . شارها را یکی پس از دیگری ، وارد سبدهای
وگل و سریدی کرد . این اولین باری نبود که در یک دست ، هر چه شار روی میز بود را
وارد سبدها می کرد ، یکی دوتا شار بیشتر نمانده بود ، که شماره یکیشان ، بند دل
اسی را از هم گسست .
"شار توز"
که پاشنه آشیلش بود ! با اینکه اسی آدم خرافاتی ای نبود ، ولی هر وقت که به شار
توز می رسید ، زه می زد ! اولین باری هم که پیتوک داد و از برکاتش ؛ این لقب را تا
به امروز ، یدک کشید هم ؛ روی شار توز بود ! البته غیر از خودش هیچ احدالناسی از
این موضوع خبری نداشت ! این رازی بود که او میدانست ، اگر باد به گوش حریفانش
برساند ؛ دیگر مجالی برای ارز اندام نخواهد داشت. نگاهی به شار انداخت ، با اینکه
دلش آشوب بود ، سعی کرد که خیلی به روی خودش نیاورد . این فقط یک دست تمرینی بود ؛
و او خودش بود و خودش ! چرخ آرامی دور میز زد . نگاه دیگری به گوی سیاه انداخت .
اگر این شار می زد ، آن یکی مثل آب خوردن بود ؛ نیم نگاهی هم به گوی قهوه ای رنگ
هفت انداخت که موقعیت بسیار بدی را داشت . ولی اسی خوب می دانست که اگر شار سیاه
را بزند ، شار هفت ، عین هلو بود که فقط می بایست غورتش دهد ! شار توز هم خیلی ،
موقعیت بهتری نداشت ؛ ولی با کمی انعطاف بدنی و نشان دقیق برای حرکت زاویه ای ، می
شد برای وگل چپ بهش امیدوار بود ! و این کاری نبود که از اسی بر نیاید . او بارها
و بارها ؛ از پس موقعیت های بدتر از این هم برآمده بود ، منتها نه با شار توز ! با
هر شار دیگری غیر این شار سیاه ! پشت گوی اصلی که قرار گرفت ، از کمر به بالا روی
میز پهن شد ؛ و تا آنجا که می شد ، خودش را جلو کشید . دست چپش را مستقر کرد و
دسته چوب را محکم در میان مشتش فشرد . چوب را یکی دو سه باری عقب و جلو کشید و
نشانه گیریش را دقیق تر کرد . و در آنی آنچنان ضربه ای به شار زد که شار توز مثل
فشنگ از جای خود به سمت وگل چپ شلیک شد . شار سفید دقیقا جای شار سیاه توقف کرد .
از شدت ضربه هنوز داشت درجا دور خودش می چرخید . شار توز به دهانه وگل که رسید ،
یکی دو سه باری بین دهانه وگل ، بلوکه شد و آرام از دهانه وگل بیرون زد ! اسی که
چشم از گوی بر نمی داشت ، با بیرون آمدنش از دهانه وگل ، آنچنان فریادی کشید ، که
پیرمرد ، در آبدارخانه از وحشت به خود لرزید و چیزی نمانده بود که فنجان چای از
دستش بیفتد ! اسی با کف دستش ، محکم به پیشانی کوفت و با خشم تمام فریاد بر آورد : " لعنتی ...!" و چوب بیلیاردش
را محکم بر زمین کوبید ، طوری که صدای شکستنش ، با شکست سکوت سنگین سالن همنوا شد
. پیر مرد با عجله از آبدارخانه بیرون زد و با نگرانی به طرف سالن ، شتاب برداشت و
از همان دور گفت :
..." چی شده مگه !؟" و وقتی نزدیکتر شد و گوی سیاه را دید که نزدیک دهانه وگل
جاخوش کرده و چوب شکسته و صورت بر افروخته اسی که از خشم ، همانند زبانه های آتش
به قرمزی می زد ؛ با تاسفی عمیق گفت :
..." بازم ، این شار گیرت انداخت
!؟" و بی اینکه به چهره اسی نگاهی بیندازد
، خم شد و تکه چوبهای شکسته بیلیارد را از زمین جمع کرد و گفت :
..." بد به دلت راه نده ؛ بیا یه
چایی مشدی بهت بدم ، جیگرت حال بیاد !"
اسی با یکی دو قدم فاصله ، پشت سر پیرمرد ، راه افتاد طرف
آبدارخانه . پیرمرد تنها صندلی آبدارخانه را به طرف اسی هل داد و گفت : "بشین
آقا اسفندیار .." و در حالی که در فنجانی که از تمیزی داشت برق می زد ،
برایش چای می ریخت ، نگاهی به چهره برافروخته اش کرد و ادامه داد :
..." چی شده مگه !؟ مگه قراره همه
چی اونطوری که تو میخوای بشه !؟" و فنجان چای را
به طرفش دراز کرد . اسی چای را که می گرفت ، گفت :
..." تمام ترسم از اینه که امشب
این توز لعنتی کار دستم بده !" پیرمرد که فنجان
چایی هم برای خودش ریخته بود ، دست کرد زیر میز سماور ، که با پرده سفید کش داری
پوشش شده بود و چهار پایه ای را بیرون کشید و روبروی اسی قرار داد و آرام ، روبه
رویش نشست و گفت :
..." ترس تو از خودته ، نه از اون
شار ! اون شارهم مثل شارای دیگه ؛ چه فرقی میکنه !؟" اسی ابرویی بالا انداخت و گفت :
..." حق با توئه تیمسار ؛ ولی
نمیدونم چرا ، به این شار که میرسم ، زه میزنم ..!" و چایش را هورتی کشید و دوباره با نگرانی گفت :
..." تو رو جدت تیمسار ، نکنه یه
وقت سوتی بدی و این موضوع جایی درز کنه !؟" پیرمرد هم ، جرعه ای از چایش را از گلو پایین داد و گفت :
..." تو هنوز حاجیتو نشناختی !؟
پسر خوب ، من اگه میخواستم چیزی بروز بدم ، که تا حالا داده بودم ..! بچه ای مگه
!؟" اسی که عصبانیت پیرمرد را دید ، لبخندی
زد و با محبت گفت :
..." من که خیالم از شما همه رقمه
راحته ؛ فقط محض احتیاط گفتم ! " و در افکار دور و دراز خود غرق شد . امشب برای اسی شب
سرنوشت سازی بود . شبی بود که تکلیفش با خودش روشن می شد . یا رومی رومی ؛ یا زنگی
زنگ ! در این سه چهار ساله اخیر ، در
رویای یک همچین شبی ؛ صبح را شب کرده بود و شب را صبح ! انگار همین دیروز بود که
به دعوت یکی از بچه ها پا به کلوب شازده گذاشت . همین باشگاهی که ، حالا دیگر ،
سرجهازیش بود ! ولی از آن روز سه چهارسالی بود که می گذشت . با شهریار بود انگار ؛
و یکی دو تای دیگر ، که در یک بعدازظهر داغ تابستانی ، برای زدن یکی دو دست
بیلیارد ، به این کلوپ آمدند . چوب که دست گرفت ، کم کم اکثر کسانی که سر این میز
و آن میز به تماشا آمده بودند و یا نوبت ایستاده بودند ، جمع شدند دور میز ی که
اسی چوب می زد . شازده که عاقله مردی بود پنجاه و دو سه ساله ، ازدحام دور میز را
که دید ، یکی از پرسنلش را صدا زد و پرسید :
..." چه خبره اونجا ؛ همه جمع شدن
!؟" پسر جوان که خود نیز عشق بیلیارد بود
با لبخندی که تا بناگوش باز بود گفت :
..." آقا باید بیاین و خودتون
ببینین ؛ چه قیامتیه این پسره ! چوب که دست می گیره ؛ همه میشن تماشاچی ! تا همین
الآنش ، تو یه نوبت ، ده دوازده تا شارو زده ...!"شازده که دید ، جوانک حسابی افتاده روی دور ، پرید به میان حرفش و گفت :
..." بسه دیگه ، چه خبرته باز ترمز
بریدی !؟ " و کمی آرامتر
ادامه داد :" کسی می شناسدش !؟" پسرک ، لب ورچید و ابرویی بالا
انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت :
..." چه میدونم آقا ، من که تا
حالا این طرفا ندیدمش ." شازده نگاهی به پسرک
کرد و گفت :
..." خوب پس چرا وایستادی !؟ برو
یه سر و گوشی آب بده ، ببین از اسم و رسم این پسره ، چیزی دستگیرت میشه یا نه
!؟" پسرک که رفت ، شازده از همان ، دفتر
خودش ، از پشت شیشه تمام عرضی که رو به سالن بود ، یک بار دیگر ، به همان میزی چشم
دوخت که اسی داشت چوب می زد . شازده "شاهپور مسعود قاجار" از نواده های
قجری بود ، که این چند سال اخیر بعد انقلاب را در آمریکا گذرانده بود ، ولی از
آنجا که اعتقاد داشت ، هیچ جا مملکت خود آدم نمی شود ، این اواخر ، وقتی مطمئن شد
که اسمش در لیست فراری ها نیست و کسی کاری به کارش ندارد ، به کشور برگشت و بعد
مدتی هم ، این کلوپ بیلیارد را خرید و دایرش کرد . آمریکا هم که بود ، همراه با
یکی از دوستان ایرانیش ، کازینویی داشت و شب و روزش به قمار و شرط بندی می گذشت .
ولی از آنجا که ، در هر صورت شازده قجری بود و گاو پیشانی سفید ؛ هیچگاه جانب
احتیاط را از دست نمی داد . در همین یکی دو ساله هم یکی دوتا پیشنهاد شرط بندی چرب
و چیلی از طرف بعضی از کله گنده ها را داشت ، که بدجوری وسوسه اش می کرد ؛ ولی از
آنجا که هنوز از خم و چم این کار در کشور ، آگاهی کامل نداشت ؛ بر خلاف میلش ،
نپذیرفته بود . اکثر اوقاتش را ، یا در منزل بود و یا اینکه هر از گاهی ، سری هم
به کلوپ می زد . شاید دو سه روزی در هفته ! طبق عادت ؛ همیشه شیک پوش و مرتب بود .
موهای کوتاه و ریش تراشیده و هر روز هم یک دست کت و شلوار نو با پیراهن ابریشم و
کراوات ، یا دستمال گردن. تمام لباسهایش هم از آن طرف آب می آمد . اکثرا ؛ از
آمریکا و گاها هم از ایتالیا ! شاید بیشتر از دویست دست فقط کفش ایتالیایی داشت که
حتی هنوز نگاهشان هم نکرده بود . عطر و ادکلنش هم که ، تماما از مارک های معروف
اروپا بود . این بنده خدا هم دلش خوش بود به همین چیزها ! تنها زندگی می کرد ، زنش
که سالها پیش ، به خاطر همین لاابالیگریهایش ، طلاقش را گرفته بود و همراه با
دودخترش ، به آمریکا رفته و مقیم شده بود . شازده هم بیشتر ، به همین خاطر و هم
اینکه ، در هر صورت جو کشور بعد انقلاب ، خیلی دلخواهش نبود ؛ به آمریکا رفت .
محیط آمریکا شاید برای ، لاابلیگریهایش ، بسیار هم مناسب بود ؛ ولی کلا بعد مدتی
حس کرد ، که افسردگی خاصی ، بر او مستولی شده . بعد کلی دکتر و روانشناس ؛ بالاخره
به این نتیجه رسید که به کشورش برگردد . مخصوصا که همسر مطلقه و دخترانش هم در
آمریکا ، به هیچ وجه ، حاضر به یک صحبت تلفنی هم ، حتی با او نبودند . دو سه معشوقه ای هم داشت ، که هر از گاهی با
یکیشان به کلوپ هم می آمد .
وسوسه دیدن
بازی این اعجوبه بیلیارد ، آنی راحتش نگذاشت ؛ بالاخره هم از پشت میزش بلند شد و
سلانه سلانه ، به طرف میزی رفت که ازدحام اطرافش بیشتر از بقیه میزها بود . جماعتی
که شازده را می شناختند ، به محض دیدنش کنار رفتند و کوچه باز کردند ، تا شازده
نزدیک میز برسد . دست دومی بود که میز را چیده بودند . بعد شهریار که گوهایها را
پخش کرده بود و یکی دو تا شار هم زده بود ؛ نوبت اسی بود که شار بزند . در چند
دقیقه ای که شازده کنار میز به تماشا ایستاده بود ، چندتایی شار زد که یکی پس از
دیگری در سبدهای وگل و سریدی ، چپیدند و جا خوش می کردند . شازده ، مات و مبهوت
بازی این جوان خوش سیمای بیست و چند ساله شده بود . چند دقیقه ای که گذشت ، شازده
لبخندی زد و با شور و شعفی که تا عمق چشمانش را گرفته بود ، گفت : ... "
براوو " و قبل از اینکه اسی از روی میز سر بلند کند ، به همان جوانکی که
حالا دیگر ، کنار دستش بود و با اشتیاق داشت بازی اسی را تماشا می کرد گفت :
..." این میز مهمون منه ؛ ازشون
خوب پذیرایی کنید ." و برگشت که به
طرف دفترش برود . اسی که در همین فاصله شارش را زده بود و سر بلند کرده بود ، گفت
:
..." ممنون آقا ، راضی به زحمت شما
نیستیم ." شازده نیم
برگشتی کرد و گفت :
..." اینجا متعلق به شماست ، میگم
همین الآن یه کارت عضویت افتخاری برات صادر کنن ؛ راستی اسمت چی بود !؟" اسی نگاهی به شهریار کرد که آن طرف میز بود و داشت شارها
را برانداز می کرد و گفت :
..." نه آقا ممنون ؛ این طرفا
زیادی بالاست ! به پست ما نمی خوره !" شازده بیشتر از این اصرار نکرد و داشت می رفت طرف دفترش که شهریار از پشت سرش
گفت :
..." اسفندیار ..، اسفندیار سایه
ساری ." شازده نگاهی به شهریار انداخت که تازه
متوجه اش شده بود و لبخند پر مهری زد و پرسید : ..." و شما !؟"
شهریار با تعجب پرسید :
..." مخلصتون !؟" شازده سری تکان داد و شهریار هم ادامه داد : ..."
شهریار نفری " شازده سری به علامت تشکر تکان داد و گفت :
..." موقع رفتن یه سری به دفتر من
بزنید ." شازده که کمی از
میز فاصله گرفت ، اسی و شهریار دوباره مشغول بازیشان شدند . هر شاری که اسی می زد
، شهریار با زدن کف چهار انگشتش به حاشیه پهن میز ، که از چوب گردوی صیقلی تراشیده
شده بود و با پوشش رنگ ضخیمی از پلی استر ، مثل ابریشم لطافت داشت ؛ می کوبید و
تشویقش می کرد . بازی شهریار هم دست کمی از اسی نداشت ؛ درست که مهارت های اسی ، واقعا
اعجاب انگیز بود ؛ ولی خوب ، شهریار هم که چوب دست می گرفت ، کمتر کسی بود که
حریفش شود ، الا اسی که ، وجدانا از برادر برایش عزیزتر بود . اسی ، مخصوصا شاری
را انتخاب کرد که ، وگل شدنش از محالات بود . روی میز خیمه زد و چوبش را به پیتوک
نشانه رفت و زیر لب غرید : "یازده وگل " شهریار مسیر شار را با
وگل براندازی کرد و تعجب تمامی چهره اش را پوشاند ، آخر شارهای خیلی بهتری هم بود
! ولی قبل از اینکه حرفی بزند ، ضربه پرقدرت اسی ، پیتوک را از جا کند و در کناره
ای از شار یازده کوبید ، آن قدر که فقط سایشی ایجاد شد . شار هدف ، کمانه کرد و با
زاویه ای بیشتر از آنچه باید ، به طرف دیواره مخالف وگلی رفت ، که اسی آدرسش را
داده بود . تعجب چهره همه را پر کرد ! چرا که ، اینقدر اشتباه محاسباتی ، آن هم از
بیلیارد بازی مثل اسی ، کاملا بعید بود . شار یازده با زاویه ای که داشت به دیواره بر خورد و با زاویه ای بر عکس به طرف مقابل
برگشت و آرام در سبد وگل جای گرفت . جمعیتی که دور میز بودند ، آنچنان تشویقی
کردند ، که شازده هم که در نیمه راه اتاق خودش بود ، بی اختیار به طرفشان برگشت . شاید هر کس
دیگری این ضربه را زده بود ، بدون استسناء ، به حساب شانسش می گذاشتند ؛ ولی اسی ،
بار اولی نبود که از این خلاقیت ها به خرج میداد . قبل از اینکه شار بعدی را بزند
، جوانک با کالسکه ای چرخ دار که مخصوص پذیرایی بود و پر از نوشیدنی ها و خوراکیها
و تنقلات مختلف به طرفشان آمد . و کالسکه را کنار میز پارک کرد و دو تا لیوان بلور
بلند از روی آن برداشت و در حاشیه میز گذاشت و گفت :
..." آقایون ، نوشیدنی چی میل
میکنن !؟" اسی و شهریار ،
نگاهی به هم انداختند . شهریار گفت :
..." فرقی
نمیکنه ، به سلیقه خودت هر کدوم که بهتره بریز !" جوانک هم دست کرد زیر
کالسکه و بطری ماءالشعیری را بیرون کشید که طعم چند میوه داشت و آرام لیوانهاشان
را پر کرد . نوشیدنی خوش طعم و خنک ، در آن بعد از ظهر گرم تابستانی از گلوی اسی
که پایین رفت ، آنچنان لذتبخش بود ، که تمامی لیوان به آن بزرگی را لاجرعه سر کشید
. لیوان را که زمین گذاشت ، هنوز شهریار لب هم نزده بود !
موقع رفتن با
اینکه اکراه داشتن از رفتن به اتاق شازده ؛ ولی با راهنمایی و اصرار همان جوانکی
که پذیرایشان بود ، به اتفاق راه افتادند به طرف اتاق شازده . تا آنجا برسند ،
شهریار نگاهی به چهره جوانک کرد و پرسید :
..." راستی داش ، نگفتی بهمون اسمت
چیه !؟" جوانک خوشحالی کودکانه ای چهره اش را
گرفت و با کمی خجالت گفت : "
چاکرتون , بهروز " شهریار که معمولا ، اجتماعی تر از اسی بود ، با حالتی
که پر بود از صمیمیت و رضایت ، گفت :" نوکرتم ..؛ خیلی وقته اینجایی
!؟" بهروز دوباره سر در گریبان کرد و با همان آرامی گفت :" یکی
دو ماهی میشه ." قبل از اینکه شهریار پرسش دیگری بکند ، دم در اتاق شازده
بودند . شهریار خیلی دلش میخواست قبل از اینکه وارد اتاق شازده شوند ، از بهروز
بپرسد که ؛ شازده چطور آدمی است !؟ که متاسفانه فرصت نشد . اتاق شازده با اینکه یک
پنجره تمام عرض ، سه چهار متری رو به سالن داشت ، ولی از بیرون ، اصلا داخل آن
معلوم نبود ؛ آن هم به خاطر ساختار آینه ای شیشه بود . وارد اتاق شازده که شدند ،
چشمان اسی و شهریار از تعجب گرد شد. اتاق بزرگ با مبلمان مجلل شاهانه و قالیهای
دست باف ابریشم ،در همان نگاه اول آنچنان شگفتی ای را برای اسی و شهریار ایجاد کرد
، که لحظه ای پا پس کشیدند ! مانده بودند که اجازه دارند با کفش ، پا روی این
فرشهای قیمتی بگذارند یا نه !؟ که شازده از پشت میزش نیم خیز شد و تعارفشان کرد :
..." خیلی خوش اومدین ؛ چرا نمی
شینین !؟" و با دست اشاره
به مبلمان تمام چرم قهوه ای رنگ تپلی کرد که مقابل میزش بود . اسی و شهریار با
احتیاط به طرف مبلها آمدند و مقابل هم نزدیک میز شازده نشستند . شازده نگاهی به
جوانک کرد که هنوز وسط اتاق بود و گفت :
..." ببین آقایون چی میل دارن ،
براشون بیار ." قبل از اینکه
جوانک حرفی بزند ، شهریار پرید به میان حرفش و گفت :
..." خیلی ممنون آقا ؛ همه چی صرف
شد ." شازده نگاهی به جوانک کرد و با اشاره
بهش فهماند که اتاق را ترک کند . جوانک که رفت ، شازده پاکتهای طرح چرم خوشرنگی را
به طرف اسی و شهریار دراز کرد و گفت :
..." این کارت عضویت افتخاری کلوپه
برای شما ؛ شما دو نفر از این ببعد ، عضو این خونواده هستین ، اینجا رو مال خودتون
بدونین ."
اسی و شهریار در پاکت ها را باز کردند ، و کارت طلایی رنگی
را که نشان از عضویت افتخاریشان بود را به تماشا نشستند . اسی نگاهی به شازده کرد
و گفت :
..." این لطفتونو ؛ چه جوری باید
جبران کنیم !؟" شازده تاملی کرد
و گفت :
..." ببینم شماها اهل شرط بندی هم
هستید !؟" اسی و شهریار
نگاهی به هم انداختند و شهریار گفت :
..." خوب آره ، منتها در حد و حدود
خودمون ! شده که شرطی هم بزنیم ؛ ولی نه بیشتر از هف هش ده تومن !" شازده لبخندی از روی رضایت زد و گفت :
..." منظور من شرطای کلونه ، شرطای
میلیونی ! شما شاید خودتون هم ندونین که چه خلاقیت هایی دارین ؛ چرا نباید ازش
استفاده کنین !؟" و وقتی چهره های
مات و مبهوت اسی و شهریار را دید ، ادامه داد :
..." شما می تونید ، با یه دست برد
، میلیونها پول به جیب بزنید ! مگه نمی خواین مثل خیلی از جوونا ، ماشین آخرین مدل
و خونه آنچنانی داشته باشین !؟" اسی که تا آن
موقع ساکت بود ، ابرو در هم کشید و گفت :
..." کی از پول بدش میاد آقا ؛
منتها ما چپمون خالیه ! شرط بندی کلون ، مایه کلون میخواد که ما نداریم !" شازده که انگار منتظر همین فرصت بود ، با لبخندی که نشان
از خوشحالی و رضایتش بود ، گفت :
..." اونش با من ؛ کاری می کنم که
در یه چشم به هم زدن ، به هر چی که آرزو دارین برسین ." پیشنهاد شازده آن قدر اغواکننده بود که اسی و شهریار را
وسوسه کند ؛ برای همین هم نگاهی به هم انداختند و با کمی تامل اسی گفت :
..." باشه قبول ، حالا باس چیکار
کنیم ما !؟ " شازده تکیه اش
را بر صندلی گردانش محکم تر کرد و گفت :
..." تمرین ، هر روز بیشتر از
دیروز ، حریفایی که میشه باهاشون شرط بندی کلون زد ، خیلی قدرند ، و شما بایستی از
همه شون سر باشین ! این باشگاه تمام و کمال در اختیار شماست ، بیست و چهار ساعته ؛
فقط یادتون باشه که از الآن دیگه دستتون رو جلوی هر غریبه ای هم رو نکنین !" اسی و شهریار دوباره نگاهی به هم کردند و با لبخند شادی و
رضایتی که در چهره شان بود ، با علامت سر پیشنهاد شازده را پذیرفتند و اجازه
خواستند که مرخص شوند . از آن روز به بعد
بیشتر وقت اسی و شهریار ، در کلوپ شازده می گذشت ، بی اینکه ریالی خرج کنند ؛ تازه
، دم به ساعت هم طبق دستوری که شازده داده بود ، با انواع نوشیدنی ها و خوراکیها و
تنقلات هم ، پذیرایی می شدند .
پیرمرد ، انگار
که فکر اسی را خوانده باشد ، با مهربانی خاص خودش گفت :
..."نگران چی هستی !؟ یادت نیست
اولین باری که تو همین سالن و روی همون میز ، با اون پسره ارمنی ..، چی بود اسمش
..." که اسی به میان حرفش دوید و گفت : ..."
آلبرت " و پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد : ..." آره البرت ، بازی
داشتی !؟" اسی به علامت تایید سری تکان داد و پیرمرد گفت : ..."
یادته ، شازده چه شرط کلونی بسته بود روت !؟" اسی تکیه اش را به تنها صندلی
ای که در آبدارخانه بود محکم کرد و آهی از روی حسرت گذشته کشید و گفت :
..."یادمه تیمسار ، ده میلیون تومن
؛ که اگه می بردم ، ده یکش مال خودم بود ." و پیرمرد دوباره ادامه داد :
..." اون روز غروب هم مثل ، همین
امروز ، فکری و به هم ریخته بودی ؛ یادته ! " اسی لبی ور چید و گفت :
..." آره تیمسار ، یادمه ؛ خوب هم
یادمه ! ولی اون کجا و این کجا !؟ امشب صحبت یه میلیون دلاره تیمسار ! " پیرمرد نگاهی آگاهانه از روی تعجب به اسی کرد و گفت :
..." ده میلیون اون شب هم ، کم از یه
میلیون امشب نبود ! من مطمئنم که تو ، اگه همون تلاشی رو که اون شب کردی ، امشب هم
بکنی ، موفقی !" و اسی را بی
اختیار برد به همان اولین بازی ای که با آلبرت ارمنی داشت . ولی آن شب شهریار
کنارش بود ، از غروب همان روز همراه با او شار می زد . هم شهریار و هم اسی فهمیده
بودند که شازده اگر ، شهریار را هم کنار اسی در کلوپش نگه داشت ، برای این بود ،
که هیچ کسی بهتر از او نمی توانست که یار و حریف تمرینی مناسبی برای اسی باشد .
ولی هیچکدامشان هم به روی خودشان نمی آوردند . اسی بارها و بارها گفته بود که :
..." شهری جان ، ما هر چی در
بیاریم ، نصفانصف شریکیم !" ولی شهریار، نه
به خاطر پول ، بلکه به خاطر رفاقت و دوستی بود که کنار اسی مانده بود . تا یکی دو
ساعتی به نیمه شب آن شب که استارت بازی بود ، شهریار و اسی شار زدند . سر هر شاری
، شهریار نظراتش را گفت و اسی هم با دقت شنید . ساعت نه نیم ده بود که دست از بازی
کشیدند و به اتفاق طرف سونا و حمامی رفتند که پشت کلوپ بود و شازده فقط برای
خودیها تدارکش را دیده بود . سونایی گرفتند و استراحتی کردند و نیم ساعتی مانده
بود به نیمه شب ، قبراق و سرحال لباس پوشیدند و به سالن بر گشتند . لباسهاشان
آنقدر شبیه هم بود که هر کس که می دید می فهمید که یا هم تیمی هستند و یا اینکه
نسبتی باهم دارند . طبق معمول شلوار جینی که این بار رنگش به خاکستری می زد و تی
شرت یقه گرد کتان سفیدی که در تنشان آزاد بود و کمی گشاد ! نه اینکه تو ذوق بزند ،
مدلش ، آزاد بود و کمی گشاد ! آن دو آن قدر شبیه و هم سایز هم بودند ، که از
ظاهرشان هم همه فکر میکردند که باهم برادرند ؛ و وقتی صمیمیت و وابستگیشان را به
هم می دیدند ، اگر سر سوزنی هم شک داشتند ، تبدیل به یقین می شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که ، تیمسار که دم در
بود ، یک نوک پا ، به داخل آمد و گفت :"آمدند !" و دوباره برگشت
به دم در برای راهنمایی . بزرگشان عاقله مردی بود شست و یکی دو ساله با زن جوانی
که کنارش بود و به نظر می آمد که همسرش باشد . و سه جوان بیست و چند ساله که دو
تاشان بور بودند با چشم آبی و یکیشان ، چشم و ابرو مشکی . به محض ورود ، شازده
جلوتر از همه به استقبالشان رفت و شهریار و اسی و چند تای دیگر هم به تبعیت از او
،پشت سرش ! مرد و شازده در آغوش هم فرو رفتند و گرم احوالپرسی و بگو بخند در گوشی
شدند . پس از چند لحظه ای که از هم جدا شدند ، مرد همراهانش را معرفی کرد :
..." همسرم آیلین " و بلافاصله رو به همسرش هم گفت :..." دکتر شاهپور مسعود قاجار ، از
دوستان بسیار صمیمی من در آمریکا " آیلین ، با لبخندی ملیح به طرف شازده
دست دراز کرد و گفت :"واقعا خوشبختم " شازده هم در حالیکه نیشش
تا بناگوش باز بود ، دست آیلین را فشرد و گفت : ..."حرفای مهندس رو زیاد
جدی نگیرین ، غلو زیاد میکنه !" که باعث خنده آیلین و همسرش شد . مرد
بلافاصله جوانان همراهش را معرفی کرد :
..." آلبرت و کارو ، پسرام و
خشایار هم از دوستانشون ، که عین خودشون برامون عزیزه !" شازده با همراهان
مرد دستی داد و همزمان ، اسی و شهریار و دیگر پرسنلی که آنجا بودند را به میهمانش
معرفی کرد . شازده میهمانش را به میزهایی که اطراف میز اصلی بیلیارد چیره شده بود
دعوت کرد ، همزمان که مرد و همراهانش روی میزها مستقر می شدند . با خنده رو به مرد
گفت :
..." چاق شدی ملاک پیر !" و سپس رو به همسرش کرد و گفت : ..." مواظبش نباشین
، آخرش از پرخوری خودشو می کشه !" آیلین هم خنده ای کرد و با تاسف گفت : ..."
شما یه چیزی بهش بگین دکتر ؛ به حرف ما که گوش نمیده !" که مرد پرید به
میان حرفشان و گفت : ..." خوب واسه خودتون می برین و می دوزین ها، پنج
کیلو اضافه وزن که به جایی بر نمی خوره !" که همسرش نگاه متعجبی به او
کرد و گفت : ..." پنج کیلو فقط !" که همه زدند زیر خنده ! پرسنل
رستوران که پذیرایی می کردند ، آلبرت از جا بلند شد و به طرف قفسه چوبهای بیلیارد
رفت که ده ها چوب سر بالا ، کنار هم ، در قلابهای پلاستیکی مخصوصی که برای همین
کار بود ، چیده شده بودند . نگاهی به چوبها انداخت و یکیشان را از قلاب بیرون کشید
. آرام کنار میز بیلیارد آمد که چند شار سرگردانی روی آن بود ، معلوم بود که شارها
، باقیمانده یک دست نیمه کاره است . با اشاره شازده یکی از پرسنل رفت که میز را
بچیند که آلبرت با اشاره دست مانعش شد . پشت شار پیتوک که قرار گرفت ، تمام چشمها
به طرف میز بیلیارد برگشت . به روی میز خم شد و فیگور گرفت ، از استیلش معلوم بود
که حرف برای گفتن بسیار دارد ! چوب را یکی دو بار میان قلاب انگشت اشاره اش با قوز
پشت سه انگشت دیگر ، به عقب و جلو کشید و شار را نشانه رفت . چوب را که به شار
پیتوک کوبید ، شار از جا کنده شد و شار دوازده را که با زاویه ای چهل چهل و پنج
درجه ؛ با سبدک سمت چپ فاصله ای یک متری داشت را ، در چشم به هم زدنی ، در آن جا
داد . بلافاصله گچ را برداشت و در حالیکه بی اعتنا به تشویق اطرافیانش بود ؛ نوک
کائوچویی چوب را به گچ آغشته کرد و به طرف شار پیتوک راه افتاد ، پشت آن که قرار
گرفت ، از جاگیری و استیلش معلوم بود که قصد دارد شار سیاه را بزند که زاویه خیلی
مناسبی هم با سبدک وسطی نداشت . اسی لحظه ای تردید کرد که آلبرت بتواند این شار را
بزند ؛ شاید به خاطر اینکه شار سیاه یا همان شار هشت که بعضا "توز" هم
صدایش می کردند ، پاشنه آشیل اسی بود . ولی آلبرت با قدرت شار سیاه را در سبدک
سریدی جا داد و رفت سراغ شار بعدی ! چند دقیقه ای طول نکشید که میز خالی بود از
تمامی شارها ؛ غیر از شار اصلی ، که آلبرت چوبش را هم کنار آن گذاشت و به طرف میزی
که با کارو و خشایار نشسته بودند برای پذیرایی ، برگشت . خوب میدانست که حسابی مهارتش را به رخ حریف
کشیده و هول و هراس را به جانشان انداخته . آلبرت که از میز فاصله گرفت ، بلافاصله
دونفر از پرسنل به طرف میز دویدند و شروع کردند به مرتب کردن و چیدن میز . یکیشان
"رک " را از زیر میز بیرون کشیدو و دیگری هم شارها را از داخل سبدک ها و
باکس های شمارش ، جمع کرد و در میان مثلث رک ریخت . و آن یکی هم با یکی دو بار رک
را عقب و جلو کردن رک ، شارها را در مثلث رک مرتب کرد و آرام رک را برداشت . و شار
سفید را هم ، آن طرف میز ، مقابل راس مثلث ، روی نشانه سفید کاشت . در حالیکه ،
یکی دیگرشان داشت ، چوبها را مرتب میکرد و گچها را سرجایشان قرار می داد . زنگ
ساعت دیواری بزرگ و قدیمی ای که شازده با خود از آمریکا آورده بود ، برای نشان
نیمه شب به صدا درآمد . شازده رو به ملاک چاق کرد و گفت :
..." همه چیز آماده است ، اگه
اجازه میدین شروع کنیم ." مرد قبل از
اینکه پاسخی بدهد ، دست کرد جیب بغلش و دسته چکش را بیرون کشید . و در برگی از آن مبلغ
ده میلیون تومان را در وجه حامل به تاریخ روز نوشت و به طرف شازده دراز کرد .
شازده در حالیکه دستش را پس می زد ، گفت :
..." من اینو نگفتم ، که تو دست به
جیب بشی و چک بکشی !" مرد چاق در
حالیکه هنوز دستش دراز بود ، با مزاح و کنایه گفت :
..." ولی من این چک رو کشیدم ، که
تو شازده خسیس قجری هم دست به جیب بشی و مایه رو کنی !" که بی اختیار خنده حضار را در بر داشت . شازده دست کرد در
جیب بغلش و کیف چرمی پولش را که نامش را روی آن طلاکوب کرده بود ، بیرون کشید و
لای آن را باز کرد و یک بسته باندرول چک پول صدهزارتومانی را از داخل آن بیرون
کشید و به طرف مرد دراز کرد و گفت :
..." تو که اخلاق من خوب میدونی
مهندس ، من همیشه نقد معامله می کنم !" مرد ، چک پولها را گرفت و همراه با چک خود ، به طرف پیرمرد دربانی دراز کرد ،
که بعد از رسیدن مهمانها در را بسته بود و چراغهای بیرون را خاموش کرده بود و آرام
و دست به سینه ، کنار سالن ایستاده بود و گفت :
..." بیا پیرمرد ، تو حکم بین ما
باش ، هر کدوم از این دو جوون که بازی رو برد ، اینا رو میدی به اونطرف ! " پیرمرد نگاهی به شازده کرد و وقتی با اشاره سر شازده
تاییدش را گرفت ، جلو آمد و چک پولها را از مهندس گرفت .
آلبرت زودتر
از اسی به طرف قفسه چوبها رفت ، و همان چوبی را انتخاب کرد که چند دقیقه پیش
برداشته بود . اسی هم ، بعد او به طرف قفسه چوبها رفت و همان چوبی را برداشت که
راه دستش بود و همیشه دست می گرفت . طبق روال پخش اول همیشه با میزبان بود ، اسی
پشت شار سفید قرار گرفت و شلیک کرد ، شارها در چشم به هم زدنی بیشتر در نیمه
بالایی میز پخش شدند . آلبرت که چوب دست گرفت شارها را یکی پس از دیگری وارد
سبدکها کرد . آنقدر که شهریار فکر کرد ؛ اصلا در این دست نوبت به اسی نخواهد داد .
شهریار خوب میدانست که در این بازی ها برنده کسی است که با دو دست اختلاف ببرد .
پس هنوز فرصت بود ، با این همه دل توی دلش نبود که این جوانک خوش بر و روی ارمنی
تا کجا میخواهد پیش برود !؟ شهریار غرق همین اندیشه ها بود که یکی از شارهای آلبرت
، از دهانه وگل کمانه کرد و به بیرون جست ! آنچنان خشمی در چهره رنگ و رو رفته
آلبرت دوید که صورتش به یکباره به سرخی گرایید و در حالیکه با عصبانیت نیم چرخی به
بدنش داد و به پشت سر برگشت ، فریاد زد : "لعنتی !" بر عکس آلبرت
،اسی نفس راحتی کشید و پشت شار پیتوک قرار گرفت . با اینکه آلبرت بیش از نیمی از
شارها را زده بود ، ولی هنوز امتیازش زیر 61 بود . اگر همان
شار آخری کمانه نمی کرد ، آلبرت این دست را برده بود . برای همین هم اسی می بایست
تمامی شارها را می زد . نوبت به آلبرت می رسید ؛ بازی را باخته بود . اسی هم شارها
را یکی پس از دیگری زد . مانده بود شار سیاه و یک شار دیگر ؛ که اسی پشت پیتوک
قرار گرفت و شار سیاه را نشانه رفت . ولی قبل از اینکه حرفی بزند شهریار فریاد زد
:
..." نه اسی ، اول شار 15 !" که اعتراض شدید مهندس را در بر داشت :
..." د نشد شازده ، قرارمون نبود
که دخالت بیرونی باشه !" شازده جلو آمد و
گفت :
..." شرمنده ؛ این بچه ها قانون
بازی رو خوب نمیدونن ، وانگهی ، هنوز اعلام شار که نشده بود !" مهندس هم از جا برخاست و با هیجان خاصی گفت :
..." د اومدی و نسازی ، فیگورش که
داشت داد می زد .." شازده برای
اینکه ختم قائله کند ، گفت :
..." حالا می فرمایید چه کنیم
!؟" مهندس نفس راحتی کشید و گفت :
..." آها .. حالا شد ؛ اول شار
سیاه ، بعد شار 15 " شازده که راهی به جز قبول شرط نداشت ، با اشاره سر به اسی فهماند که ، همان
کاری را بکند که مهندس می گفت . اسی عرق دستش را با شلوارش پاک کرد و دسته چوب را
محکم در دستش فشرد . آرام روی میز خم شد و فیگور گرفت . دست چپش را حائل نوک چوب
کرد و با شار پیتوک "توز" را نشانه رفت و غرید :"توز وگل "
با غرش شار سفید و برخوردش به شار 8 ؛ گوی سیاه از
جا کنده شد و در آنی در سبدک وگل جا خوش کرد . بیشتر از اسی ، این شهریار بود که
نفس راحتی کشید . شار بعدی برای اسی حکم همان هلو را داشت . دست بعد که اصلا نوبت
به آلبرت نرسید ، در همان یک نوبتش اسی کاری کرد کارستان ! با پنج شار درشت و یک
شار 5 ، امتیازش از 61 هم گذشت .
پیرمرد ، نگاهی به چشمان مبهوت و فکری اسی
انداخت و گفت :
..." خوب یادمه اون شب همین شار
سیاه نجاتت داد ؛ یادت که نرفته !؟" اسی از اندیشه های دور و درازش بیرون جست و گفت :
..." آره تیمسار ، حق با توئه ؛
اون شب هم ، همین توز نجاتم داد ! با اینحال نمیدونم ، چرا اینقدر ازش وحشت دارم
!؟"
..." این شار نیست که باعث ترسته ؛
این یاس و نومیدی است ، که خودشو تو یه چیزی به آدم غالب میکنه ! واسه تو هم شده
این گوی سیاه !" پیرمرد تامل
کوتاهی کرد و ادامه داد :
..." باید دلتو صاف کنی و اراده تو
محکم ، اونوقته که هیچ شاری ، چه سیاه چه سفید ؛ نمی تونه که مانع رسیدن به هدفت
بشه !" و وقتی لبخند رضایت اسی را هر چند کمرنگ
و بی رمق دید ، ادامه داد :
..." حالا هم ، بهتره پاشی حاضر شی
؛همین الآناست که شازده پیداش شه ؛ معطلش کنی ، قاطی میکنه ها ..!" اسی هم بی اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به رختکن رفت
تا لباس عوض کند .