۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

Continuos Night 
               


















شب ممتد


VAHID SADEGHI

شب ممتد-فصل اول

      صدای به  هم خوردن ، گوی های بیلیارد ؛ آن چنان انعکاسی داشت که چرت پیرمرد را پراند ؛ طوری که لحظه ای اندیشید ، سقف سالن است که روی سرش هوار شده ! چند ثانیه ای طول کشید تا خودش را پیدا کند . شاید ، رفلکس دوباره صدای برخورد دو گوی دیگر ، روی میز اصلی سالن بود که باعث شد ، موقعیتش را درک کند . سرش را با اکراه چرخاند و نگاه تلخی به سالن اصلی انداخت که میز بیلیارد پر ابهتی در مرکزش قرار داشت و  "اسی پیتوک "را دید که آن طرف میز ، تا کمر چنبره زده بود روی میز و با چوب بیلیاردش داشت ، یکی از شارها را نشانه می رفت . درست مثل آن قدیم ها که خودش در کوه و کمر شکار می رفت و با تفنگ دولولش ، پشت درختی کمین می نشست و خرگوشی را نشانه می رفت ! یادآوری خاطرات گذشته ، لبخند کمرنگی را در کنج لبان چروکیده اش نشاند ؛ ولی صدای دوباره برخورد دو گوی ، تمامی رویاهایش را به هم ریخت . دوباره نگاهی از سر غیض و ناراحتی به اسی انداخت و از جایش بلند شد و بی اختیار به طرف آبدارخانه رفت که آن طرف سالن بود . اسی شار بعدی را نشانه رفت و بعد از یکی دو باری که چوب را در میان انگشتانش عقب و جلو راند ، با تمام قدرت ، به شار کوبید و زیر لب غرید :  "دوازده وگل .." صدای به هم خوردن دو گوی دوباره سکوت مطلق سالن را درهم ریخت و شار شماره دوازده در چشم به هم زدنی به داخل سبد کوچکی که در یکی از چهار گوشه میز بود ، چپید ! اسی قد راست کرد ودوباره با دقت وضعیت چیدمان شارها را ، بعد از این ضربه ، نگاهی انداخت . جوان خوش سیما و برومندی بود ، با ته ریشی که به قهوه ای می زد و موهای بلند خرمایی که تا روی کتف هایش هم می رسید . همین روزها بود که می بایست ، تولد سی سالگیش را جشن می گرفت .  ولی او کمتر فرصت این کارها را داشت . تمام زندگیش شده بود بیلیارد ! از موقعی که دست چپ و راستش را شناخته بود ، چوب بیلیارد دستش بود و هر روز در یکی از این سالن های بیلیارد پلاس ! با اینکه استعداد شگرفی داشت ؛ تا به اینجا برسد ؛ خون دلی خورده بود . اولین باری که با یکی از همکلاسیهایش "شهریار" پا به سالن بیلیارد گذاشت ، هنوز یکی دو سه ماهی مانده بود که پانزده سالش تمام شود . نیم ساعتی را محو تماشای بازی این و آنی بود ، که روی میزهای مختلفی داشتند بازی می کردند . نوبت میزشان که شد ، شهریار کلی چشم گرداند تا اسی را که در گوشه ای از سالن ، مات و مبهوت تماشای بازی یکی دو نفری بود که ظاهرا ، استخوانی خرد کرده بودند ، را پیدا کند . از همان فاصله با داد و فریاد و علم و اشاره هر چه کرد که اسی را متوجه اش کند ؛ نشد که نشد ! دست آخر هم با عجله به طرفش شتاب برداشت و به نزدیکش که رسید , بازویش را گرفت و گفت :
..." تو معلومه حواست کجاست پسر !؟ گلوم پاره شد از بس که داد زدم "اسی" !" و به طرف میز کشاندش . اسی که هنوز مات بازی آن دونفری بود که بدجوری مبهوتش کرده بودند ، پرسید :
..." چی شد ، گرفتی میز !؟" و شهریار هم که ذوق و شوقش کمتر از اسی نبود ، لبخند رضایتبخشی زد و گفت :
..." آره داش ، گرفتم ." و هر دو مثل تیری که از چله کمان رها شود ، به طرف میزشان ، شتاب برداشتند . اسی برای اولین باری بود که چوب بیلیارد دست می گرفت . سعی کرد با همان نیم ساعت تماشایی که داشت ، فیگور همان بیلیارد بازهایی را بگیرد که محو تماشایشان بود . شهریار هم که یکی دو جلسه ای بیشتر از او سابقه داشت ، راهنمای هایی کرد . اسی چوب را دست گرفت ، و بر روی میز خیمه زد . انگشتان دست چپش را روی صفحه مخمل سبز میز ، آنچنان حائل نوک چوب کرد ، که چوب به راحتی روی آن حرکت کند . و بعد با دقت شار را نشانه رفت . یکی دو بار چوب را ، عقب و جلو راند و به با قدرت به شار کوبید . ولی نوک چوب نه تنها شار را نشانه نرفت که با گیر کردن به مخمل سبز کف میز ، قسمتی از آن را درید ! شهریار که حسابی شوکه شده بود ، تقریبا فریاد زد :
..." پیتوک که دادی هیچ ؛ زدی مخمل میزو هم که پاره کردی !" و نگاهی به اطرافش کرد که ببیند کسی هم متوجه شده یا نه !؟که خوشبختانه سر همه به کار خودشان بود . شهریار با انگشت ، پارگی مختصر مخمل میز را ، به حالت اولیه اش برگرداند و چوب را از دست اسی گرفت و گفت :
..." نوک چوبتو ، گچ نزدی !؟" اسی که به خاطر اولین پیتوکی که داده بود ، حسابی دمغ و کلافه بود ، گفت :
..." خوب نگفتی دیگه ، عشقی !" شهریار سر چوب را با گچ آبی رنگی که ، همانجا کنار میز بود ، مالش داد و در حالی که چوب را به طرفش دراز می کرد ، گفت :
..." بگیرش ، گچه باعث میشه که ، دیگه چوبت سر نخوره !" با اینکه یکی دو ساعتی را که آن روز ،اسی و شهریار باهم بازی کردند ، دیگر اسی هیچ پیتوکی نداد ؛ به محض اینکه به محل رسیدند ، شهریار ماجرای پیتوک اسی را آنچنان با آب و تاب برای بچه ها تعریف کرد ، که همگی از خنده ریسه رفتند . از آن ببعد هم بی اختیار ، اسی را "اسی پیتوک" صدا کردند .
       اسی یک با دیگر ، شارها را براندازی کردو با دیدن شار پنج که آزاد بود ، لبخند رضایتبخشی در کنج لبانش نقش بست ، آرام به دور میز چرخید و در کناری از آن ایستاد و روی میز خیمه زد . و تا آنجاییکه می شد ، خودش را کش داد تا به شار اصلی نزدیکتر شود . چهار انگشت دست چپش را در چند سانتیمتری شار اصلی ، به روی مخمل سبز و نرم میز فشرد و پشت دستتش را قوز کرد و شستش را بالا آورد و قسمت نازک تر چوب را روی آن گذاشت و یکی دو بار ی ، روی آن به عقب و جلو سراند . و دست راستتش را محکمتر در انتهای چوب قفل کرد و شار را نشانه رفت . با اینکه موقعیت شار نامتعادل بود و با شار پنج هم زاویه مناسبی نداشت . زیر لب زمزمه کرد : "شار شارون سریدی !" و با قدرت نوک چوب را به شار کوبید . در کمتر از ثانیه ای شار اصلی به شار هفت خورد که مقابلش بود و شار هفت با زاویه چهل و پنج درجه ای به طرف شار پنج هدایت شد ، که سی سانتی متری آن طرفتر بود و با برخورد به گوشه ای از شار پنج ؛ آن را با قدرت به داخل سبدی چپاند که در مرکز طولی میز قرار داشت . ضربه آنقدر دقیق و عالی بود که لبخند رضایت را بر چهره خود اسی هم نشاند و با شوقی که از زدن این ضربه دقیق و عالی داشت ، با چهار انگشتش به لبه میز کوبید ، که از چوب گردوی بسیار خوش نقشی تراشیده شده بود و با رنگ پلی استر پر ملاتی که روی آن بود ، همانند آیینه شفاف و صیقلی به نظر می آمد ، آنقدر که می شد عکس خودت را داخلش ببینی !
      پیرمرد ، قوری را از روی سماوری که قل می زد ، برداشت و تا نیمه از فنجانی را که از قبل زیر شیر سماور ، آماده کرده بود ، چای ریخت . و سپس قوری را سر جایش گذاشت و شیر سماور را تا نیمه باز کرد . قبل از اینکه فنجان چای سرریز شود ، شیر سماور را بست و فنجان چای را از زیر آن برداشت . آرام به روی صندلی ای که در آبدار خانه بود ، لم داد و توت خشکی را از قندان کنار سماور برداشت و به دهان انداخت . فنجان را تا نزدیک لبهایش بالا برد و یکی دو باری در آن فوت کرد و جرعه ای از آن را چشید . داغی چای باعث شد که فنجان را کمی از لبهایش دور کند و دوباره چند فوتی در آن بدمد . تا چایش به آخر برسد ؛ یکی دو بار دیگر هم ، صدای برخورد گوهای اسی ، تنها آهنگی بود که گوشش را نوازش داد ! با اینکه بعد از سه چهارسالی که مستخدم این سالن بود ، ظاهرا میبایستی به سر و صدا عادت کرده باشد ؛ هنوز هم صدای هر از گاه برخورد شار ، مخصوصا ، وقتی که سالن خالی بود و یکی دونفری بیشتر بازی نداشتند ؛ اعصابش را به هم می ریخت . چایش را که خورد ؛ از آبدارخانه بیرون زد و با چندقدمی نزدیک سالن شد و از همان فاصله ده دوازده متری رو به اسی فریاد زد :
..." چایی میخوری آقا اسفندیار برات بریزم !؟" اسی ، با صدای پیرمرد ، به طرفش برگشت وبا لبخندی مهربان گفت :
..." زحمتت میشه تیمسار ! این دستو جمع کنم ، خودم میام می ریزم !" چهره پیرمرد از تعریف اسی به خنده ملایمی باز شد . اسی تنها کسی نبود که او را تیمسار صدا می کرد . با اینکه همان موقعی هم ،که قزاق رضا خانی بود ، درجه اش از گروهبانی هم بالاتر نرفت ؛ بعضی از جوانترها ، مثل اسی که هر از گاهی ، پای پرگوییهایش از رشادتها و بگیر و ببندهایش می نشستند ؛ تیمسار صدایش می کردند . پیرمرد با اینکه می دانست ، این لفظ تیمسار ، بیشتر برای به سخره گرفتنش بود ، تا تعریف و تمجید ؛ خودش هم نمیدانست تا این لفظ را می شنید ، چرا بی اختیار ، دلش غنج می رفت و خنده رضایت بر چهره اش می نشست . ولی اسی با بقیه فرق داشت ! او هیچوقت ، پیرمرد را به سخره نمی گرفت ؛ که همیشه برای او احترام قائل بود . و تیمسار را نه به خاطر تحقیرش ، که از ته دل می گفت . پیرمرد هم این را خوب می دانست . پیرمرد دوباره به طرف آبدارخانه برگشت و اسی هم دوباره روی میز چنبره زد . شارها را یکی پس از دیگری ، وارد سبدهای وگل و سریدی کرد . این اولین باری نبود که در یک دست ، هر چه شار روی میز بود را وارد سبدها می کرد ، یکی دوتا شار بیشتر نمانده بود ، که شماره یکیشان ، بند دل اسی را از هم گسست .
  "شار توز" که پاشنه آشیلش بود ! با اینکه اسی آدم خرافاتی ای نبود ، ولی هر وقت که به شار توز می رسید ، زه می زد ! اولین باری هم که پیتوک داد و از برکاتش ؛ این لقب را تا به امروز ، یدک کشید هم ؛ روی شار توز بود ! البته غیر از خودش هیچ احدالناسی از این موضوع خبری نداشت ! این رازی بود که او میدانست ، اگر باد به گوش حریفانش برساند ؛ دیگر مجالی برای ارز اندام نخواهد داشت. نگاهی به شار انداخت ، با اینکه دلش آشوب بود ، سعی کرد که خیلی به روی خودش نیاورد . این فقط یک دست تمرینی بود ؛ و او خودش بود و خودش ! چرخ آرامی دور میز زد . نگاه دیگری به گوی سیاه انداخت . اگر این شار می زد ، آن یکی مثل آب خوردن بود ؛ نیم نگاهی هم به گوی قهوه ای رنگ هفت انداخت که موقعیت بسیار بدی را داشت . ولی اسی خوب می دانست که اگر شار سیاه را بزند ، شار هفت ، عین هلو بود که فقط می بایست غورتش دهد ! شار توز هم خیلی ، موقعیت بهتری نداشت ؛ ولی با کمی انعطاف بدنی و نشان دقیق برای حرکت زاویه ای ، می شد برای وگل چپ بهش امیدوار بود ! و این کاری نبود که از اسی بر نیاید . او بارها و بارها ؛ از پس موقعیت های بدتر از این هم برآمده بود ، منتها نه با شار توز ! با هر شار دیگری غیر این شار سیاه ! پشت گوی اصلی که قرار گرفت ، از کمر به بالا روی میز پهن شد ؛ و تا آنجا که می شد ، خودش را جلو کشید . دست چپش را مستقر کرد و دسته چوب را محکم در میان مشتش فشرد . چوب را یکی دو سه باری عقب و جلو کشید و نشانه گیریش را دقیق تر کرد . و در آنی آنچنان ضربه ای به شار زد که شار توز مثل فشنگ از جای خود به سمت وگل چپ شلیک شد . شار سفید دقیقا جای شار سیاه توقف کرد . از شدت ضربه هنوز داشت درجا دور خودش می چرخید . شار توز به دهانه وگل که رسید ، یکی دو سه باری بین دهانه وگل ، بلوکه شد و آرام از دهانه وگل بیرون زد ! اسی که چشم از گوی بر نمی داشت ، با بیرون آمدنش از دهانه وگل ، آنچنان فریادی کشید ، که پیرمرد ، در آبدارخانه از وحشت به خود لرزید و چیزی نمانده بود که فنجان چای از دستش بیفتد ! اسی با کف دستش ، محکم به پیشانی کوفت و با خشم تمام فریاد بر آورد :  " لعنتی ...!" و چوب بیلیاردش را محکم بر زمین کوبید ، طوری که صدای شکستنش ، با شکست سکوت سنگین سالن همنوا شد . پیر مرد با عجله از آبدارخانه بیرون زد و با نگرانی به طرف سالن ، شتاب برداشت و از همان دور گفت :
..." چی شده مگه !؟" و وقتی نزدیکتر شد و گوی سیاه را دید که نزدیک دهانه وگل جاخوش کرده و چوب شکسته و صورت بر افروخته اسی که از خشم ، همانند زبانه های آتش به قرمزی می زد ؛ با تاسفی عمیق گفت :
..." بازم ، این شار گیرت انداخت !؟" و بی اینکه به چهره اسی نگاهی بیندازد ، خم شد و تکه چوبهای شکسته بیلیارد را از زمین جمع کرد و گفت :
..." بد به دلت راه نده ؛ بیا یه چایی مشدی بهت بدم ، جیگرت حال بیاد !"
   اسی با یکی دو قدم فاصله ، پشت سر پیرمرد ، راه افتاد طرف آبدارخانه . پیرمرد تنها صندلی آبدارخانه را به طرف اسی هل داد و گفت : "بشین آقا اسفندیار .." و در حالی که در فنجانی که از تمیزی داشت برق می زد ، برایش چای می ریخت ، نگاهی به چهره برافروخته اش کرد و ادامه داد :
..." چی شده مگه !؟ مگه قراره همه چی اونطوری که تو میخوای بشه !؟" و فنجان چای را به طرفش دراز کرد . اسی چای را که می گرفت ، گفت :
..." تمام ترسم از اینه که امشب این توز لعنتی کار دستم بده !" پیرمرد که فنجان چایی هم برای خودش ریخته بود ، دست کرد زیر میز سماور ، که با پرده سفید کش داری پوشش شده بود و چهار پایه ای را بیرون کشید و روبروی اسی قرار داد و آرام ، روبه رویش نشست و گفت :
..." ترس تو از خودته ، نه از اون شار ! اون شارهم مثل شارای دیگه ؛ چه فرقی میکنه !؟" اسی ابرویی بالا انداخت و گفت :
..." حق با توئه تیمسار ؛ ولی نمیدونم چرا ، به این شار که میرسم ، زه میزنم ..!" و چایش را هورتی کشید و دوباره با نگرانی گفت :
..." تو رو جدت تیمسار ، نکنه یه وقت سوتی بدی و این موضوع جایی درز کنه !؟" پیرمرد هم ، جرعه ای از چایش را از گلو پایین داد و گفت :
..." تو هنوز حاجیتو نشناختی !؟ پسر خوب ، من اگه میخواستم چیزی بروز بدم ، که تا حالا داده بودم ..! بچه ای مگه !؟" اسی که عصبانیت پیرمرد را دید ، لبخندی زد و با محبت گفت :
..." من که خیالم از شما همه رقمه راحته ؛ فقط محض احتیاط گفتم  ! " و در افکار دور و دراز خود غرق شد . امشب برای اسی شب سرنوشت سازی بود . شبی بود که تکلیفش با خودش روشن می شد . یا رومی رومی ؛ یا زنگی زنگ !  در این سه چهار ساله اخیر ، در رویای یک همچین شبی ؛ صبح را شب کرده بود و شب را صبح ! انگار همین دیروز بود که به دعوت یکی از بچه ها پا به کلوب شازده گذاشت . همین باشگاهی که ، حالا دیگر ، سرجهازیش بود ! ولی از آن روز سه چهارسالی بود که می گذشت . با شهریار بود انگار ؛ و یکی دو تای دیگر ، که در یک بعدازظهر داغ تابستانی ، برای زدن یکی دو دست بیلیارد ، به این کلوپ آمدند . چوب که دست گرفت ، کم کم اکثر کسانی که سر این میز و آن میز به تماشا آمده بودند و یا نوبت ایستاده بودند ، جمع شدند دور میز ی که اسی چوب می زد . شازده که عاقله مردی بود پنجاه و دو سه ساله ، ازدحام دور میز را که دید ، یکی از پرسنلش را صدا زد و پرسید :
..." چه خبره اونجا ؛ همه جمع شدن !؟" پسر جوان که خود نیز عشق بیلیارد بود با لبخندی که تا بناگوش باز بود گفت :
..." آقا باید بیاین و خودتون ببینین ؛ چه قیامتیه این پسره ! چوب که دست می گیره ؛ همه میشن تماشاچی ! تا همین الآنش ، تو یه نوبت ، ده دوازده تا شارو زده ...!"شازده که دید ، جوانک حسابی افتاده روی دور ، پرید به میان حرفش و گفت :
..." بسه دیگه ، چه خبرته باز ترمز بریدی !؟ " و کمی آرامتر ادامه داد :" کسی می شناسدش !؟" پسرک ، لب ورچید و ابرویی بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت :
..." چه میدونم آقا ، من که تا حالا این طرفا ندیدمش ." شازده نگاهی به پسرک کرد و گفت :
..." خوب پس چرا وایستادی !؟ برو یه سر و گوشی آب بده ، ببین از اسم و رسم این پسره ، چیزی دستگیرت میشه یا نه !؟" پسرک که رفت ، شازده از همان ، دفتر خودش ، از پشت شیشه تمام عرضی که رو به سالن بود ، یک بار دیگر ، به همان میزی چشم دوخت که اسی داشت چوب می زد . شازده "شاهپور مسعود قاجار" از نواده های قجری بود ، که این چند سال اخیر بعد انقلاب را در آمریکا گذرانده بود ، ولی از آنجا که اعتقاد داشت ، هیچ جا مملکت خود آدم نمی شود ، این اواخر ، وقتی مطمئن شد که اسمش در لیست فراری ها نیست و کسی کاری به کارش ندارد ، به کشور برگشت و بعد مدتی هم ، این کلوپ بیلیارد را خرید و دایرش کرد . آمریکا هم که بود ، همراه با یکی از دوستان ایرانیش ، کازینویی داشت و شب و روزش به قمار و شرط بندی می گذشت . ولی از آنجا که ، در هر صورت شازده قجری بود و گاو پیشانی سفید ؛ هیچگاه جانب احتیاط را از دست نمی داد . در همین یکی دو ساله هم یکی دوتا پیشنهاد شرط بندی چرب و چیلی از طرف بعضی از کله گنده ها را داشت ، که بدجوری وسوسه اش می کرد ؛ ولی از آنجا که هنوز از خم و چم این کار در کشور ، آگاهی کامل نداشت ؛ بر خلاف میلش ، نپذیرفته بود . اکثر اوقاتش را ، یا در منزل بود و یا اینکه هر از گاهی ، سری هم به کلوپ می زد . شاید دو سه روزی در هفته ! طبق عادت ؛ همیشه شیک پوش و مرتب بود . موهای کوتاه و ریش تراشیده و هر روز هم یک دست کت و شلوار نو با پیراهن ابریشم و کراوات ، یا دستمال گردن. تمام لباسهایش هم از آن طرف آب می آمد . اکثرا ؛ از آمریکا و گاها هم از ایتالیا ! شاید بیشتر از دویست دست فقط کفش ایتالیایی داشت که حتی هنوز نگاهشان هم نکرده بود . عطر و ادکلنش هم که ، تماما از مارک های معروف اروپا بود . این بنده خدا هم دلش خوش بود به همین چیزها ! تنها زندگی می کرد ، زنش که سالها پیش ، به خاطر همین لاابالیگریهایش ، طلاقش را گرفته بود و همراه با دودخترش ، به آمریکا رفته و مقیم شده بود . شازده هم بیشتر ، به همین خاطر و هم اینکه ، در هر صورت جو کشور بعد انقلاب ، خیلی دلخواهش نبود ؛ به آمریکا رفت . محیط آمریکا شاید برای ، لاابلیگریهایش ، بسیار هم مناسب بود ؛ ولی کلا بعد مدتی حس کرد ، که افسردگی خاصی ، بر او مستولی شده . بعد کلی دکتر و روانشناس ؛ بالاخره به این نتیجه رسید که به کشورش برگردد . مخصوصا که همسر مطلقه و دخترانش هم در آمریکا ، به هیچ وجه ، حاضر به یک صحبت تلفنی هم ، حتی با او نبودند .  دو سه معشوقه ای هم داشت ، که هر از گاهی با یکیشان به کلوپ هم می آمد .
    وسوسه دیدن بازی این اعجوبه بیلیارد ، آنی راحتش نگذاشت ؛ بالاخره هم از پشت میزش بلند شد و سلانه سلانه ، به طرف میزی رفت که ازدحام اطرافش بیشتر از بقیه میزها بود . جماعتی که شازده را می شناختند ، به محض دیدنش کنار رفتند و کوچه باز کردند ، تا شازده نزدیک میز برسد . دست دومی بود که میز را چیده بودند . بعد شهریار که گوهایها را پخش کرده بود و یکی دو تا شار هم زده بود ؛ نوبت اسی بود که شار بزند . در چند دقیقه ای که شازده کنار میز به تماشا ایستاده بود ، چندتایی شار زد که یکی پس از دیگری در سبدهای وگل و سریدی ، چپیدند و جا خوش می کردند . شازده ، مات و مبهوت بازی این جوان خوش سیمای بیست و چند ساله شده بود . چند دقیقه ای که گذشت ، شازده لبخندی زد و با شور و شعفی که تا عمق چشمانش را گرفته بود ، گفت : ... " براوو " و قبل از اینکه اسی از روی میز سر بلند کند ، به همان جوانکی که حالا دیگر ، کنار دستش بود و با اشتیاق داشت بازی اسی را تماشا می کرد گفت :
..." این میز مهمون منه ؛ ازشون خوب پذیرایی کنید ." و برگشت که به طرف دفترش برود . اسی که در همین فاصله شارش را زده بود و سر بلند کرده بود ، گفت :
..." ممنون آقا ، راضی به زحمت شما نیستیم ." شازده نیم برگشتی کرد و گفت :
..." اینجا متعلق به شماست ، میگم همین الآن یه کارت عضویت افتخاری برات صادر کنن ؛ راستی اسمت چی بود !؟" اسی نگاهی به شهریار کرد که آن طرف میز بود و داشت شارها را برانداز می کرد و گفت :
..." نه آقا ممنون ؛ این طرفا زیادی بالاست ! به پست ما نمی خوره !" شازده بیشتر از این اصرار نکرد و داشت می رفت طرف دفترش که شهریار از پشت سرش گفت :
..." اسفندیار ..، اسفندیار سایه ساری ." شازده نگاهی به شهریار انداخت که تازه متوجه اش شده بود و لبخند پر مهری زد و پرسید : ..." و شما !؟" شهریار با تعجب پرسید :
..." مخلصتون !؟" شازده سری تکان داد و شهریار هم ادامه داد : ..." شهریار نفری " شازده سری به علامت تشکر تکان داد و گفت :
..." موقع رفتن یه سری به دفتر من بزنید ." شازده که کمی از میز فاصله گرفت ، اسی و شهریار دوباره مشغول بازیشان شدند . هر شاری که اسی می زد ، شهریار با زدن کف چهار انگشتش به حاشیه پهن میز ، که از چوب گردوی صیقلی تراشیده شده بود و با پوشش رنگ ضخیمی از پلی استر ، مثل ابریشم لطافت داشت ؛ می کوبید و تشویقش می کرد . بازی شهریار هم دست کمی از اسی نداشت ؛ درست که مهارت های اسی ، واقعا اعجاب انگیز بود ؛ ولی خوب ، شهریار هم که چوب دست می گرفت ، کمتر کسی بود که حریفش شود ، الا اسی که ، وجدانا از برادر برایش عزیزتر بود . اسی ، مخصوصا شاری را انتخاب کرد که ، وگل شدنش از محالات بود . روی میز خیمه زد و چوبش را به پیتوک نشانه رفت و زیر لب غرید : "یازده وگل " شهریار مسیر شار را با وگل براندازی کرد و تعجب تمامی چهره اش را پوشاند ، آخر شارهای خیلی بهتری هم بود ! ولی قبل از اینکه حرفی بزند ، ضربه پرقدرت اسی ، پیتوک را از جا کند و در کناره ای از شار یازده کوبید ، آن قدر که فقط سایشی ایجاد شد . شار هدف ، کمانه کرد و با زاویه ای بیشتر از آنچه باید ، به طرف دیواره مخالف وگلی رفت ، که اسی آدرسش را داده بود . تعجب چهره همه را پر کرد ! چرا که ، اینقدر اشتباه محاسباتی ، آن هم از بیلیارد بازی مثل اسی ، کاملا بعید بود . شار یازده با زاویه ای که داشت به دیواره  بر خورد و با زاویه ای بر عکس به طرف مقابل برگشت و آرام در سبد وگل جای گرفت . جمعیتی که دور میز بودند ، آنچنان تشویقی کردند ، که شازده هم که در نیمه راه اتاق خودش بود  ، بی اختیار به طرفشان برگشت . شاید هر کس دیگری این ضربه را زده بود ، بدون استسناء ، به حساب شانسش می گذاشتند ؛ ولی اسی ، بار اولی نبود که از این خلاقیت ها به خرج میداد . قبل از اینکه شار بعدی را بزند ، جوانک با کالسکه ای چرخ دار که مخصوص پذیرایی بود و پر از نوشیدنی ها و خوراکیها و تنقلات مختلف به طرفشان آمد . و کالسکه را کنار میز پارک کرد و دو تا لیوان بلور بلند از روی آن برداشت و در حاشیه میز گذاشت و گفت :
..." آقایون ، نوشیدنی چی میل میکنن !؟" اسی و شهریار ، نگاهی به هم انداختند . شهریار گفت :
 ..." فرقی نمیکنه ، به سلیقه خودت هر کدوم که بهتره بریز !" جوانک هم دست کرد زیر کالسکه و بطری ماءالشعیری را بیرون کشید که طعم چند میوه داشت و آرام لیوانهاشان را پر کرد . نوشیدنی خوش طعم و خنک ، در آن بعد از ظهر گرم تابستانی از گلوی اسی که پایین رفت ، آنچنان لذتبخش بود ، که تمامی لیوان به آن بزرگی را لاجرعه سر کشید . لیوان را که زمین گذاشت ، هنوز شهریار لب هم نزده بود !
    موقع رفتن با اینکه اکراه داشتن از رفتن به اتاق شازده ؛ ولی با راهنمایی و اصرار همان جوانکی که پذیرایشان بود ، به اتفاق راه افتادند به طرف اتاق شازده . تا آنجا برسند ، شهریار نگاهی به چهره جوانک کرد و پرسید :
..." راستی داش ، نگفتی بهمون اسمت چیه !؟" جوانک خوشحالی کودکانه ای چهره اش را گرفت و با کمی خجالت گفت :          " چاکرتون , بهروز " شهریار که معمولا ، اجتماعی تر از اسی بود ، با حالتی که پر بود از صمیمیت و رضایت ، گفت :" نوکرتم ..؛ خیلی وقته اینجایی !؟" بهروز دوباره سر در گریبان کرد و با همان آرامی گفت :" یکی دو ماهی میشه ." قبل از اینکه شهریار پرسش دیگری بکند ، دم در اتاق شازده بودند . شهریار خیلی دلش میخواست قبل از اینکه وارد اتاق شازده شوند ، از بهروز بپرسد که ؛ شازده چطور آدمی است !؟ که متاسفانه فرصت نشد . اتاق شازده با اینکه یک پنجره تمام عرض ، سه چهار متری رو به سالن داشت ، ولی از بیرون ، اصلا داخل آن معلوم نبود ؛ آن هم به خاطر ساختار آینه ای شیشه بود . وارد اتاق شازده که شدند ، چشمان اسی و شهریار از تعجب گرد شد. اتاق بزرگ با مبلمان مجلل شاهانه و قالیهای دست باف ابریشم ،در همان نگاه اول آنچنان شگفتی ای را برای اسی و شهریار ایجاد کرد ، که لحظه ای پا پس کشیدند ! مانده بودند که اجازه دارند با کفش ، پا روی این فرشهای قیمتی بگذارند یا نه !؟ که شازده از پشت میزش نیم خیز شد و تعارفشان کرد :
..." خیلی خوش اومدین ؛ چرا نمی شینین !؟" و با دست اشاره به مبلمان تمام چرم قهوه ای رنگ تپلی کرد که مقابل میزش بود . اسی و شهریار با احتیاط به طرف مبلها آمدند و مقابل هم نزدیک میز شازده نشستند . شازده نگاهی به جوانک کرد که هنوز وسط اتاق بود و گفت :
..." ببین آقایون چی میل دارن ، براشون بیار ." قبل از اینکه جوانک حرفی بزند ، شهریار پرید به میان حرفش و گفت :
..." خیلی ممنون آقا ؛ همه چی صرف شد ." شازده نگاهی به جوانک کرد و با اشاره بهش فهماند که اتاق را ترک کند . جوانک که رفت ، شازده پاکتهای طرح چرم خوشرنگی را به طرف اسی و  شهریار دراز کرد و گفت :
..." این کارت عضویت افتخاری کلوپه برای شما ؛ شما دو نفر از این ببعد ، عضو این خونواده هستین ، اینجا رو مال خودتون بدونین ."
اسی و شهریار در پاکت ها را باز کردند ، و کارت طلایی رنگی را که نشان از عضویت افتخاریشان بود را به تماشا نشستند . اسی نگاهی به شازده کرد و گفت :
..." این لطفتونو ؛ چه جوری باید جبران کنیم !؟" شازده تاملی کرد و گفت :
..." ببینم شماها اهل شرط بندی هم هستید !؟" اسی و شهریار نگاهی به هم انداختند و شهریار گفت :
..." خوب آره ، منتها در حد و حدود خودمون ! شده که شرطی هم بزنیم ؛ ولی نه بیشتر از هف هش ده تومن !" شازده لبخندی از روی رضایت زد و گفت :
..." منظور من شرطای کلونه ، شرطای میلیونی ! شما شاید خودتون هم ندونین که چه خلاقیت هایی دارین ؛ چرا نباید ازش استفاده کنین !؟" و وقتی چهره های مات و مبهوت اسی و شهریار را دید ، ادامه داد :
..." شما می تونید ، با یه دست برد ، میلیونها پول به جیب بزنید ! مگه نمی خواین مثل خیلی از جوونا ، ماشین آخرین مدل و خونه آنچنانی داشته باشین !؟" اسی که تا آن موقع ساکت بود ، ابرو در هم کشید و گفت :
..." کی از پول بدش میاد آقا ؛ منتها ما چپمون خالیه ! شرط بندی کلون ، مایه کلون میخواد که ما نداریم !" شازده که انگار منتظر همین فرصت بود ، با لبخندی که نشان از خوشحالی و رضایتش بود ، گفت :
..." اونش با من ؛ کاری می کنم که در یه چشم به هم زدن ، به هر چی که آرزو دارین برسین ." پیشنهاد شازده آن قدر اغواکننده بود که اسی و شهریار را وسوسه کند ؛ برای همین هم نگاهی به هم انداختند و با کمی تامل اسی گفت :
..." باشه قبول ، حالا باس چیکار کنیم ما !؟ " شازده تکیه اش را بر صندلی گردانش محکم تر کرد و گفت :
..." تمرین ، هر روز بیشتر از دیروز ، حریفایی که میشه باهاشون شرط بندی کلون زد ، خیلی قدرند ، و شما بایستی از همه شون سر باشین ! این باشگاه تمام و کمال در اختیار شماست ، بیست و چهار ساعته ؛ فقط یادتون باشه که از الآن دیگه دستتون رو جلوی هر غریبه ای هم رو نکنین !" اسی و شهریار دوباره نگاهی به هم کردند و با لبخند شادی و رضایتی که در چهره شان بود ، با علامت سر پیشنهاد شازده را پذیرفتند و اجازه خواستند که مرخص شوند .  از آن روز به بعد بیشتر وقت اسی و شهریار ، در کلوپ شازده می گذشت ، بی اینکه ریالی خرج کنند ؛ تازه ، دم به ساعت هم طبق دستوری که شازده داده بود ، با انواع نوشیدنی ها و خوراکیها و تنقلات هم ، پذیرایی می شدند .
    پیرمرد ، انگار که فکر اسی را خوانده باشد ، با مهربانی خاص خودش گفت :
..."نگران چی هستی !؟ یادت نیست اولین باری که تو همین سالن و روی همون میز ، با اون پسره ارمنی ..، چی بود اسمش ..." که اسی به میان حرفش دوید و گفت : ..." آلبرت " و پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد : ..." آره البرت ، بازی داشتی !؟" اسی به علامت تایید سری تکان داد و پیرمرد گفت : ..." یادته ، شازده چه شرط کلونی بسته بود روت !؟" اسی تکیه اش را به تنها صندلی ای که در آبدارخانه بود محکم کرد و آهی از روی حسرت گذشته کشید و گفت :
..."یادمه تیمسار ، ده میلیون تومن ؛ که اگه می بردم ، ده یکش مال خودم بود ." و پیرمرد دوباره ادامه داد :
..." اون روز غروب هم مثل ، همین امروز ، فکری و به هم ریخته بودی ؛ یادته ! " اسی لبی ور چید و گفت :
..." آره تیمسار ، یادمه ؛ خوب هم یادمه ! ولی اون کجا و این کجا !؟ امشب صحبت یه میلیون دلاره تیمسار ! " پیرمرد نگاهی آگاهانه از روی تعجب به اسی کرد و گفت :
..." ده میلیون اون شب هم ، کم از یه میلیون امشب نبود ! من مطمئنم که تو ، اگه همون تلاشی رو که اون شب کردی ، امشب هم بکنی ، موفقی !" و اسی را بی اختیار برد به همان اولین بازی ای که با آلبرت ارمنی داشت . ولی آن شب شهریار کنارش بود ، از غروب همان روز همراه با او شار می زد . هم شهریار و هم اسی فهمیده بودند که شازده اگر ، شهریار را هم کنار اسی در کلوپش نگه داشت ، برای این بود ، که هیچ کسی بهتر از او نمی توانست که یار و حریف تمرینی مناسبی برای اسی باشد . ولی هیچکدامشان هم به روی خودشان نمی آوردند . اسی بارها و بارها گفته بود که :
..." شهری جان ، ما هر چی در بیاریم ، نصفانصف شریکیم !" ولی شهریار، نه به خاطر پول ، بلکه به خاطر رفاقت و دوستی بود که کنار اسی مانده بود . تا یکی دو ساعتی به نیمه شب آن شب که استارت بازی بود ، شهریار و اسی شار زدند . سر هر شاری ، شهریار نظراتش را گفت و اسی هم با دقت شنید . ساعت نه نیم ده بود که دست از بازی کشیدند و به اتفاق طرف سونا و حمامی رفتند که پشت کلوپ بود و شازده فقط برای خودیها تدارکش را دیده بود . سونایی گرفتند و استراحتی کردند و نیم ساعتی مانده بود به نیمه شب ، قبراق و سرحال لباس پوشیدند و به سالن بر گشتند . لباسهاشان آنقدر شبیه هم بود که هر کس که می دید می فهمید که یا هم تیمی هستند و یا اینکه نسبتی باهم دارند . طبق معمول شلوار جینی که این بار رنگش به خاکستری می زد و تی شرت یقه گرد کتان سفیدی که در تنشان آزاد بود و کمی گشاد ! نه اینکه تو ذوق بزند ، مدلش ، آزاد بود و کمی گشاد ! آن دو آن قدر شبیه و هم سایز هم بودند ، که از ظاهرشان هم همه فکر میکردند که باهم برادرند ؛ و وقتی صمیمیت و وابستگیشان را به هم می دیدند ، اگر سر سوزنی هم شک داشتند ، تبدیل به یقین می شد .  چند دقیقه ای نگذشته بود که ، تیمسار که دم در بود ، یک نوک پا ، به داخل آمد و گفت :"آمدند !" و دوباره برگشت به دم در برای راهنمایی . بزرگشان عاقله مردی بود شست و یکی دو ساله با زن جوانی که کنارش بود و به نظر می آمد که همسرش باشد . و سه جوان بیست و چند ساله که دو تاشان بور بودند با چشم آبی و یکیشان ، چشم و ابرو مشکی . به محض ورود ، شازده جلوتر از همه به استقبالشان رفت و شهریار و اسی و چند تای دیگر هم به تبعیت از او ،پشت سرش ! مرد و شازده در آغوش هم فرو رفتند و گرم احوالپرسی و بگو بخند در گوشی شدند . پس از چند لحظه ای که از هم جدا شدند ، مرد همراهانش را معرفی کرد :
..." همسرم  آیلین " و بلافاصله رو به همسرش هم گفت :..." دکتر شاهپور مسعود قاجار ، از دوستان بسیار صمیمی من در آمریکا " آیلین ، با لبخندی ملیح به طرف شازده دست دراز کرد و گفت :"واقعا خوشبختم " شازده هم در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود ، دست آیلین را فشرد و گفت : ..."حرفای مهندس رو زیاد جدی نگیرین ، غلو زیاد میکنه !" که باعث خنده آیلین و همسرش شد . مرد بلافاصله جوانان همراهش را معرفی کرد :
..." آلبرت و کارو ، پسرام و خشایار هم از دوستانشون ، که عین خودشون برامون عزیزه !"  شازده با همراهان مرد دستی داد و همزمان ، اسی و شهریار و دیگر پرسنلی که آنجا بودند را به میهمانش معرفی کرد . شازده میهمانش را به میزهایی که اطراف میز اصلی بیلیارد چیره شده بود دعوت کرد ، همزمان که مرد و همراهانش روی میزها مستقر می شدند . با خنده رو به مرد گفت :
..." چاق شدی ملاک پیر !" و سپس رو به همسرش کرد و گفت : ..." مواظبش نباشین ، آخرش از پرخوری خودشو می کشه !" آیلین هم خنده ای کرد و با تاسف گفت : ..." شما یه چیزی بهش بگین دکتر ؛ به حرف ما که گوش نمیده !" که مرد پرید به میان حرفشان و گفت : ..." خوب واسه خودتون می برین و می دوزین ها، پنج کیلو اضافه وزن که به جایی بر نمی خوره !" که همسرش نگاه متعجبی به او کرد و گفت : ..." پنج کیلو فقط !" که همه زدند زیر خنده ! پرسنل رستوران که پذیرایی می کردند ، آلبرت از جا بلند شد و به طرف قفسه چوبهای بیلیارد رفت که ده ها چوب سر بالا ، کنار هم ، در قلابهای پلاستیکی مخصوصی که برای همین کار بود ، چیده شده بودند . نگاهی به چوبها انداخت و یکیشان را از قلاب بیرون کشید . آرام کنار میز بیلیارد آمد که چند شار سرگردانی روی آن بود ، معلوم بود که شارها ، باقیمانده یک دست نیمه کاره است . با اشاره شازده یکی از پرسنل رفت که میز را بچیند که آلبرت با اشاره دست مانعش شد . پشت شار پیتوک که قرار گرفت ، تمام چشمها به طرف میز بیلیارد برگشت . به روی میز خم شد و فیگور گرفت ، از استیلش معلوم بود که حرف برای گفتن بسیار دارد ! چوب را یکی دو بار میان قلاب انگشت اشاره اش با قوز پشت سه انگشت دیگر ، به عقب و جلو کشید و شار را نشانه رفت . چوب را که به شار پیتوک کوبید ، شار از جا کنده شد و شار دوازده را که با زاویه ای چهل چهل و پنج درجه ؛ با سبدک سمت چپ فاصله ای یک متری داشت را ، در چشم به هم زدنی ، در آن جا داد . بلافاصله گچ را برداشت و در حالیکه بی اعتنا به تشویق اطرافیانش بود ؛ نوک کائوچویی چوب را به گچ آغشته کرد و به طرف شار پیتوک راه افتاد ، پشت آن که قرار گرفت ، از جاگیری و استیلش معلوم بود که قصد دارد شار سیاه را بزند که زاویه خیلی مناسبی هم با سبدک وسطی نداشت . اسی لحظه ای تردید کرد که آلبرت بتواند این شار را بزند ؛ شاید به خاطر اینکه شار سیاه یا همان شار هشت که بعضا "توز" هم صدایش می کردند ، پاشنه آشیل اسی بود . ولی آلبرت با قدرت شار سیاه را در سبدک سریدی جا داد و رفت سراغ شار بعدی ! چند دقیقه ای طول نکشید که میز خالی بود از تمامی شارها ؛ غیر از شار اصلی ، که آلبرت چوبش را هم کنار آن گذاشت و به طرف میزی که با کارو و خشایار نشسته بودند برای پذیرایی ، برگشت  . خوب میدانست که حسابی مهارتش را به رخ حریف کشیده و هول و هراس را به جانشان انداخته . آلبرت که از میز فاصله گرفت ، بلافاصله دونفر از پرسنل به طرف میز دویدند و شروع کردند به مرتب کردن و چیدن میز . یکیشان "رک " را از زیر میز بیرون کشیدو و دیگری هم شارها را از داخل سبدک ها و باکس های شمارش ، جمع کرد و در میان مثلث رک ریخت . و آن یکی هم با یکی دو بار رک را عقب و جلو کردن رک ، شارها را در مثلث رک مرتب کرد و آرام رک را برداشت . و شار سفید را هم ، آن طرف میز ، مقابل راس مثلث ، روی نشانه سفید کاشت . در حالیکه ، یکی دیگرشان داشت ، چوبها را مرتب میکرد و گچها را سرجایشان قرار می داد . زنگ ساعت دیواری بزرگ و قدیمی ای که شازده با خود از آمریکا آورده بود ، برای نشان نیمه شب به صدا درآمد . شازده رو به ملاک چاق کرد و گفت :
..." همه چیز آماده است ، اگه اجازه میدین شروع کنیم ." مرد قبل از اینکه پاسخی بدهد ، دست کرد جیب بغلش و دسته چکش را بیرون کشید . و در برگی از آن مبلغ ده میلیون تومان را در وجه حامل به تاریخ روز نوشت و به طرف شازده دراز کرد . شازده در حالیکه دستش را پس می زد ، گفت :
..." من اینو نگفتم ، که تو دست به جیب بشی و چک بکشی !" مرد چاق در حالیکه هنوز دستش دراز بود ، با مزاح و کنایه گفت :
..." ولی من این چک رو کشیدم ، که تو شازده خسیس قجری هم دست به جیب بشی و مایه رو کنی !" که بی اختیار خنده حضار را در بر داشت . شازده دست کرد در جیب بغلش و کیف چرمی پولش را که نامش را روی آن طلاکوب کرده بود ، بیرون کشید و لای آن را باز کرد و یک بسته باندرول چک پول صدهزارتومانی را از داخل آن بیرون کشید و به طرف مرد دراز کرد و گفت :
..." تو که اخلاق من خوب میدونی مهندس ، من همیشه نقد معامله می کنم !" مرد ، چک پولها را گرفت و همراه با چک خود ، به طرف پیرمرد دربانی دراز کرد ، که بعد از رسیدن مهمانها در را بسته بود و چراغهای بیرون را خاموش کرده بود و آرام و دست به سینه ، کنار سالن ایستاده بود و گفت :
..." بیا پیرمرد ، تو حکم بین ما باش ، هر کدوم از این دو جوون که بازی رو برد ، اینا رو میدی به اونطرف ! " پیرمرد نگاهی به شازده کرد و وقتی با اشاره سر شازده تاییدش را گرفت ، جلو آمد و چک پولها را از مهندس گرفت .
   آلبرت زودتر از اسی به طرف قفسه چوبها رفت ، و همان چوبی را انتخاب کرد که چند دقیقه پیش برداشته بود . اسی هم ، بعد او به طرف قفسه چوبها رفت و همان چوبی را برداشت که راه دستش بود و همیشه دست می گرفت . طبق روال پخش اول همیشه با میزبان بود ، اسی پشت شار سفید قرار گرفت و شلیک کرد ، شارها در چشم به هم زدنی بیشتر در نیمه بالایی میز پخش شدند . آلبرت که چوب دست گرفت شارها را یکی پس از دیگری وارد سبدکها کرد . آنقدر که شهریار فکر کرد ؛ اصلا در این دست نوبت به اسی نخواهد داد . شهریار خوب میدانست که در این بازی ها برنده کسی است که با دو دست اختلاف ببرد . پس هنوز فرصت بود ، با این همه دل توی دلش نبود که این جوانک خوش بر و روی ارمنی تا کجا میخواهد پیش برود !؟ شهریار غرق همین اندیشه ها بود که یکی از شارهای آلبرت ، از دهانه وگل کمانه کرد و به بیرون جست ! آنچنان خشمی در چهره رنگ و رو رفته آلبرت دوید که صورتش به یکباره به سرخی گرایید و در حالیکه با عصبانیت نیم چرخی به بدنش داد و به پشت سر برگشت ، فریاد زد : "لعنتی !" بر عکس آلبرت ،اسی نفس راحتی کشید و پشت شار پیتوک قرار گرفت . با اینکه آلبرت بیش از نیمی از شارها را زده بود ، ولی هنوز امتیازش زیر 61 بود . اگر همان شار آخری کمانه نمی کرد ، آلبرت این دست را برده بود . برای همین هم اسی می بایست تمامی شارها را می زد . نوبت به آلبرت می رسید ؛ بازی را باخته بود . اسی هم شارها را یکی پس از دیگری زد . مانده بود شار سیاه و یک شار دیگر ؛ که اسی پشت پیتوک قرار گرفت و شار سیاه را نشانه رفت . ولی قبل از اینکه حرفی بزند شهریار فریاد زد :
..." نه اسی ، اول شار 15 !" که اعتراض شدید مهندس را در بر داشت :
..." د نشد شازده ، قرارمون نبود که دخالت بیرونی باشه !" شازده جلو آمد و گفت :
..." شرمنده ؛ این بچه ها قانون بازی رو خوب نمیدونن ، وانگهی ، هنوز اعلام شار که نشده بود !" مهندس هم از جا برخاست و با هیجان خاصی گفت :
..." د اومدی و نسازی ، فیگورش که داشت داد می زد .." شازده برای اینکه ختم قائله کند ، گفت :
..." حالا می فرمایید چه کنیم !؟" مهندس نفس راحتی کشید و گفت :
..." آها .. حالا شد ؛ اول شار سیاه ، بعد شار 15 " شازده که راهی به جز قبول شرط نداشت ، با اشاره سر به اسی فهماند که ، همان کاری را بکند که مهندس می گفت . اسی عرق دستش را با شلوارش پاک کرد و دسته چوب را محکم در دستش فشرد . آرام روی میز خم شد و فیگور گرفت . دست چپش را حائل نوک چوب کرد و با شار پیتوک "توز" را نشانه رفت و غرید :"توز وگل " با غرش شار سفید و برخوردش به شار 8 ؛ گوی سیاه از جا کنده شد و در آنی در سبدک وگل جا خوش کرد . بیشتر از اسی ، این شهریار بود که نفس راحتی کشید . شار بعدی برای اسی حکم همان هلو را داشت . دست بعد که اصلا نوبت به آلبرت نرسید ، در همان یک نوبتش اسی کاری کرد کارستان ! با پنج شار درشت و یک شار 5 ، امتیازش از 61 هم گذشت . 
    پیرمرد ، نگاهی به چشمان مبهوت و فکری اسی انداخت و گفت :
..." خوب یادمه اون شب همین شار سیاه نجاتت داد ؛ یادت که نرفته !؟" اسی از اندیشه های دور و درازش بیرون جست و گفت :
..." آره تیمسار ، حق با توئه ؛ اون شب هم ، همین توز نجاتم داد ! با اینحال نمیدونم ، چرا اینقدر ازش وحشت دارم !؟"
..." این شار نیست که باعث ترسته ؛ این یاس و نومیدی است ، که خودشو تو یه چیزی به آدم غالب میکنه ! واسه تو هم شده این گوی سیاه !" پیرمرد تامل کوتاهی کرد و ادامه داد :
..." باید دلتو صاف کنی و اراده تو محکم ، اونوقته که هیچ شاری ، چه سیاه چه سفید ؛ نمی تونه که مانع رسیدن به هدفت بشه !" و وقتی لبخند رضایت اسی را هر چند کمرنگ و بی رمق دید ، ادامه داد :

..." حالا هم ، بهتره پاشی حاضر شی ؛همین الآناست که شازده پیداش شه ؛ معطلش کنی ، قاطی میکنه ها ..!" اسی هم بی اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به رختکن رفت تا لباس عوض کند .  

شب ممتد-فصل 2

    انبوه جمعیت سورمه ای پوشان ، نیروهای انتظامی ، در بوستان کوچک نبش خیابان خشایار ؛ نگرانی شهریار را دو چندان کرد . دم دمای غروب بود ، و هنوز آفتاب ، در این روز نیمه مهرماه ، آخرین رمق های خود را از دست نداده بود . شهریار با نیم نگاهی به سورمه ای پوشان درون بوستان ؛ سری چرخاند و رو به دختر و پسر جوانی که همراهش بودند ، گفت :
..." بهتره عجله کنیم ." و شتابشان را بیشتر کردند . سورمه ای پوشان نیروهای انتظامی ، تا میانه خیابان ، هر از جایی ، گاها هم همراه با چند جوانک شخصی پوش ، گله گله پخش بودند . شهریار و همراهانش ، هر چقدر که به میانه خیابان نزدیک تر می شدند ، سایه حضور نیروها را بیشتر حس می کردند . به کوچه که می پیچیدند ، شهریار یک بار دیگر زیر چشمی ، عده ای لباس شخصی را پایید که با فاصله ای اندک در دو طرف کوچه پلاس بودند . اکثرا با لباسهای راحت مشکی و ته ریش ! آن طرف خیابان هم باز ، چند نفری از نیروهای انتظامی بودند که ، نا مرتب پخش بودند . شهریار و همراهانش به محض اینکه به داخل کوچه پیچیدند ، ازدحام جمعیت را ، در مقابل منزل "سیدآقا" که در میانه کوچه بود دیدند . شتابشان را بیشتر کردند و به آنی خودشان را به در منزل رساندند . جمعیتی که در منزل جمع بودند ، اکثرا زن و مردان جوانی بودند ، که ظاهرا ، مشتاقانه برای زیارت آقا آمده بودند . شهریار به زحمت از بینشان کوچه باز کرد و خودش را تا ورودی در رساند . غیر از دربچه ورودی ، که ورود یک نفر بیشتر از آن ، ممکن نبود ، باقی در بزرگ آهنی حیاط بسته بود ؛ که در مقابل آن هم عاقله مردی ایستاده بود و معمولا کسی را راه نمی داد ؛ مگر اینکه آشنا بود و یا کاری داشت که آقا اجازه اش را داده بود ! شهریار به مقابل در بچه که رسید ، به مرد گفت :
..." به حاج آقا اصغری بفرمایین ، نفری اومده ؛ شهریار نفری !" مرد نیم نگاهی به داخل حیاط انداخت که موج می زد از جمعیت . و برگشت و گفت :
..." تو این شلوغی !؟ من که نمی بینمش !" شهریار ، کمی شتابزده و عصبانی گفت :
..." مهمه ؛ منتظرم هستن ! نمی شد برین تو ، پیداش کنین !؟" مرد نگاهی به او کرد و جمعیت انبوهی که پشت سرش بود . و بی اعتنا به اصرار و عصبانیت شهریار ، گفت :
..." شرمنده ؛ بگین خودش بیاد دم در ! من اینجا رو نمی تونم ول کنم !" شهریار که دید ، اصرار به این مرد لجوج ، هیچ خاصیتی ندارد ، از در فاصله گرفت و دوباره به زحمت خودش را از میان انبوه جمعیت ، بیرون کشید . پشت سر او ، دختر و پسر همراهش هم از میان جمعیت بیرون آمدند . چند قدمی از جمعیت فاصله گرفت و گوشی همراهش را از جیب شلوار جین رنگ و رو رفته اش بیرون کشید و شماره ای را گرفت ؛ و زیر لب غرید : "د برادار دیگه لعنتی !" و چون گوشی آنقدر زنگ خورد تا قطع شد ، مجبور شد که دوباره شماره را بگیرد ، و رو به دختر و پسر جوانی که همراهش بود ، گفت :" نمیدونم چرا جواب نمیده !؟" دختر گفت :" شلوغی رو نمی بینی !؟ حتما صدای زنگ رو نشنیده ..!" و قبل از اینکه حرفش را تمام کند ، لبخندی به لب شهریار دوید و گفت :
..." سلام حاجی آقا ، پس کجایی شما !؟ این بنده خدا که ما رو راه نمیده !" و بعد با اشاره به همراهانش ، دوباره با زحمت از میان جمعیت کوچه باز کردند و خودشان را به دم در رساندند . مرد نگاه متعجبی به شهریار کرد و خواست حرفی بزند که انگار از پشت ، کسی به سرشانه اش زد و بی اختیار او را به کناری کشید . شهریار با دیدن حاج آقا اصغری ، گل از گلش شکفت و گفت : ..." سلام حاج آقا ؛ ببخشید یه کمی دیر شد !" حاجی کوچه باز کرد و شهریار و دوستانش را به داخل حیاط کشید . با رفتن داخل بچه ها ، جمعیت هم هجوم آوردند به طرف دربچه و داخل حیاط ؛ و همهمه ای بینشان افتاد که نگو و نپرس ! یکی داد می زد :" ما هم کار واجب داریم حاجی آقا !" یکی صدا می زد :" اینجا هم دیگه پارتی بازییه !" که حاج آقا اصغری بی اعتنا به هیاهو ، بعد از ورود بچه ها به داخل حیاط ، خود هم وارد شد و دوباره دربچه را سپرد به همان مردی که از اول دم در بود ! با اینکه حیاط کوچکی بود ، فوج می زد از جمعیت مشتاقی که برای زیارت آقا آمده بودند ! غیر از کوچه باریکی که بیشتر از پهنای شانه یک نفر نبود ، در بقیه صحن حیاط ، سوزن می انداختی ، زمین نمی افتاد . کف حیاط را فرش و گلیم انداخته بودند که سمت راستش ، چسبیده به هم مردها نشسته بودند و سمت چپش زنها . با اینکه اکثرشان جوان بودند و زیر سی سال ، ولی ظاهری ساده داشتند و چشمان مشتاقشان آنی از چهره آقا کنده نمی شد که در صندلی ای در صدر مجلس نشسته بود و لبخند از لبش محو نمی شد . "سیدآقا" چهل و هفت هشت ساله به نظر می رسید و بسیار خوش سیما . با محاسنی بلند و مرتب که تا سینه اش را پوشانده بود . از عمامه سیاه و مرتبی که به سر داشت ، معلوم بود که سید است و اولاد پیامبر . عبا و عمامه سیاه ، ابهت خاصی بدو بخشیده بود . و چهره محجوب و گیرایش ، به دل می نشست . مردمی که آنجا نشسته بودند ، آن چنان شیفته و مفتونش بودند ، که گویی در عرش سیر می کردند . هر از گاهی ، با هماهنگی دو نفری که کنار دست آقا ، دو زانو نشسته بودند و فرامینش را اجرا می کردند ؛ به نوبت ، یکی از مردها و یکی از زنها ، جلو می آمدند و دست می بوسیدند و حاجتشان را می گفتند . بعضا بودند که حتی پا و نعلین های آقا را هم می بوسیدند و سورمه دیدگانشان می کردند ، که ایشان هم به روی خودشان نمی آوردند . آقا ، حاجت هر یک را که می شنید ، چیزی می گفت و به دو جوانی که کنارش بودند اشاره ای می کرد و آنها هم ، نوار کاغذینی را را از لای کتابی بیرون می کشیدند و با دستوراتی به حاجتمند می دادند :
..." این دعاها را روزی هفده مرتبه در میان نمازهایتان بخوانید ، انشاالله ، پس از هفده روز حاجتتان برآورده خواهد شد ."
شهریار و دوستانش که نزدیک آقا رسیدند ، حاج آقا اصغری به کنار دست آقا رفت و در گوشش چیزی گفت . آقا نگاهی به شهریار و دوستانش کرد و لبخند رضایتبخشی در چهره گیرایش ، جان گرفت و از جا بلند شد و به طرف ساختمان که پشت سرش بود راه افتاد . با اشاره حاجی شهریار و دوستانش هم پشت سرشان راه افتادند . آقا از در مابین حیاط و راهروی ساختمان گذشت و از پله های روبرو که به طبقه بالا راه داشت ، بالا رفت . پشت سرش حاجی و بچه ها هم با اندک فاصله ای وارد ساختمان شدند و از پله ها بالا رفتند . وارد اتاق که شدند ، آقا خود در صدر نشست و به بچه ها هم برای نشستن تعارف کرد . مستقر که شدند ، آقا رو به شهریار پرسید :
..." حاجی آقا اصغری فرمودند که حامل پیغامی از طرف استاد هستید برای ما !؟"  از اینکه سیدآقا ، اینقدر صریح و رک رفت سر اصل مطلب ، کمی شهریار را دست پاچه کرد ! برای همین هم کمی جا بجا شد و گفت :
..." بله آقا .. استاد فرمودند که روی حمایت ما ، حساب ویژه ای باز کنید ! ما با تمام توان پشت شما هستیم !" آقا لبخند رضایتی زد و گفت :
..." بیرونو دیدید !؟ ما فرصت زیادی نداریم ؛ یحتمل امشب خیالاتی دارند این جماعت ؛ تدارک امشبتان چیست !؟" شهریار نگاهی به حاجی انداخت و نگاهی به سیدآقا و گفت :
..." نیروهای ما ، مسلح و آماده ، منتظر دستورند ؛ هر موقع که شما صلاح بدونین ، میگیم که وارد عمل بشن !"
..." آنها الآن کجان !؟"
..." همین دور و برا !" آقا تاملی کرد و با اینکه سایه شک و تردیدی آشکار ، در عمق چشمانش موج می زد ، دوباره پرسید :
..." این نیروها که میگین چندنفرن !؟ سلاحشان چیست !"
..." پنجاه شصت نفری هستند ، مسلح به سلاح گرم و سرد ." آقا ، لحظه ای در فکر فرو رفت و گفت :
..." فکر می کنین از پس این جماعتی بر بیان که در کوچه و خیابان ، کمر به قتل ما بسته اند !" سایه ترس را در آخر این جمله به خوبی می شد در سیمای آقا دید . شهریار شاید برای دلجویی لحن ملایمی گرفت و گفت :
..." نگران نباشین آقا ؛ نیروهای ما تماما ، آموزش دیده اند ! در ثانی ، قرار نیست که جنگ راه بندازیم ؛ در صورت در گیری ، به هر ترتیبی که شده ، شما رو به جای امنی می بریم ؛ جایی که دست هیچ احدالناسی هم بهتون نرسه !" آقا که کمی خیالش راحت شده بود ، گفت :
..."خدا خیرتون بده ، فقط به نیروهاتون بگین که همین اطراف ، میان جمعیت ، پخش و پلا باشند که در موقع لزوم ، بشه ازشان استفاده کرد ." و شهریار هم برای اینکه اطمینان بیشتری برای آقا ایجاد کند ، گفت :
..." خیالتون راحت ، شما بسپارینش به من ." و دوباره همگی به حیاط برگشتند .
        آشنایی با استاد ، نقطه عطفی بود در زندگی شهریار ! یکی دو سال پیش بود که در یکی از همین محفل های شبانه ای که ، هر از گاهی شازده می گرفت ، با او آشنا شد . عاقله مردی چهل و چهار پنج ساله ، با ظاهری آراسته ، و چهره ای آرام و متین ؛ که عده ای از جوانان دوره اش کرده بودند و هر یک پرسشی داشتند . اسی و شهریار که وارد سالن شدند ، ازدحامی که اطراف مرد ایجاد شده بود ، ناخودآگاه ، شهریار را به آن سمت کشاند . اسی تا آمد صحبتی کند ، شازده بود که بازویش را گرفت و به طرفی کشید و گفت : ..." بیا میخوام با یکی از رفقام آشنات کنم !" شهریار به نزدیک حلقه جوانانی که مرد را دوره کرده بودند که رسید ؛ ابتدا با احتیاط کناری به تماشا ایستاد . مرد با متانت به تمامی پرسشهای جوانانی که دورش بودند ، جواب می داد . شهریار با اینکه خیلی از سئوال و جوابهای آنها ، که بیشتر به نظر می رسید ، بحث های خاصی است ، سر در نمی آورد ؛ نزدیکتر رفت و دقتش را بیشتر کرد . دختر جوان و زیبایی که هم اکنون در مقابل مرد قرار گرفته بود ، با لبخند ملیحی که بر لب داشت و ترنم موسیقی صدایش دلنشین و گوش نواز بود ، با لوسی دخترانه ای گفت : ..." تو رو خدا استاد ؛ بگین دیگه !" مرد لحظه کوتاهی نگاهش با نگاه شهریار تلاقی کرد ، چشمانش آن چنان گیرایی داشت ، که بی اختیار تا عمق وجود شهریار را کاوید . ولی بلافاصله نگاهش را از شهریار دزدید و در چهره زیبای دختر ، که در نیم قدمیش قرار داشت ، خیره شد و گفت :
..." بینی مثلثی و سربالایت ، نشان از سادگی و راستگویی است ، و پیشانی برجسته و دمبکیت هم ، علامت صداقت و سرشت نیکت هست ؛ حسادت در وجود تو  عزیزم  ، راهی ندارد و خوشحالی دیگران باعث سرور و شادیت می شود و برعکس ؛ اگر غمی در چشمان دوستی لانه کرده باشد ؛ بیشتر از او ، این تویی که غصه دار می شوی !" و بعد در حالیکه اشاره به رو سری و موهای دختر می کرد ، گفت :
..." موهایت را کمی کنار بزن تا گوشهایت را ببینم !" و وقتی دختر با اشتیاق روسری و موهایش را کنار زد ، دوباره با همان لحن آرام و متین ادامه داد :
..." نداشتن لاله گوش آویزان ، علامت بی اعتقادی به مذهب است ! اساسا ، آدم مذهبی ای نیستی ، ولی بسیار اجتماعی و اهل معاشرتی ." و نگاه دقیقش چشمان آبی و روشن دختر را کاوید و دوباره ادامه داد :
..." چشمان آبی و روشن هم ، نشان از شیطنت و بازیگوشیت است ؛ کلا ، از انزوا و کناره گیری و شرم و حیا ، بیزاری ! و هیچ ابایی از اینکه همزمان حتی سه دوست پسر داشته باشی ، نداری !" دختر با این حرف مرد آنچنان ریسه ای رفت ، که صدای قهقه اش را ، اسی هم که آن طرف سالن بود ، شنید . شهریار ، نگاهش را به آن طرف سالن برگرداند و با نگاه به دنبال اسی گشت ، ولی قبل از اینکه او را ببیند ، این صدای مرد بود که در میان همهمه و هیاهوی دخترانی که اصرار داشتند ، که فالشان را بگوید ، باعث شد که دوباره نگاهش را به طرف مرد برگرداند :
..." جوون ، چه چهره محجوب و مصممی داری شما !؟" با این حرف مرد ، تمام نگاه ها به طرف شهریار برگشت ، حتی نگاه دختر چشم آبی که هنوز پر از خنده بود . شهریار نگاه تند و گذرایی به اطرافش کرد و با تعجب پرسید :
..." با منید شما !؟"
..." بله با شمام ." و از میان دخترانی که دورش بودند ، آرام به طرف شهریار گام برداشت . دخترها در حالی که با تعجب کنار می رفتند وکوچه باز می کردند ، آنی هم چشم از چهره محجوب و خوش ترکیب شهریار برنمی داشتند . مرد دو سه قدم فاصله ای که بینشان بود را پیمود و به او رسید و بازویش را گرفت و به طرفی کشاندش و گفت :
..." مایلید ، چند دقیقه ای را باهم خلوتی داشته باشیم !؟" و بی اینکه منتظر پاسخی از طرف او باشد ، او را به طرف تراس بزرگی که در قسمت شمالی سالن بود هدایت کرد . یکی دو قدمی که از بچه ها فاصله گرفتند ، دختر چشم آبی با خنده شیطنت آمیزی به یکی دوتا از دوستانش که کنارش بودند ، گفت : ..." نه بابا ؛ بد مالی هم نیست !" که همگی زدند زیر خنده ! شهریار و مرد به تراس که رسیدند ، مرد که هنوز بازوی شهریار را در آغوش داشت گفت :
..." تو جوون ، ناصیه بزرگی داری ؛ آینده مال توست ، اگر قدر حال را بدانی !" شهریار که نگاهش ، منظره شهر را می کاوید ، که در آن شب تابستانی ، از تراس سالن شازده ، زیبایی صد چندانی هم داشت ، لبخندی زد و با احتیاط گفت :
..." من اعتقادی به فال و فال بینی ندارم ." مرد در حالیکه شهریار را به نشستن روی یکی از میزها تعارف می کرد ، گفت :
..." من هم ندارم ؛ این که می بینی ، چهره شناسی است ، نه فال بینی ! خصوصیت هر انسانی ، تمام و کمال ، در چهره اش نقش بسته ، که با مطالعه و شناخت آن ، به راحتی می توان به خصوصیات هر کسی پی برد ." شهریار تاملی کرد و گفت :
..." ولی این چه ربطی داره به خبر از آینده !؟" مرد ، نگاه نافذش را در چشمان شهریار دوخت ، که تا عمق وجودش را کاوید و گفت :
..." آها ..، تمام مردان موفق در تاریخ ؛ انسانهایی بودند که از اراده پولادینی برخوردار بودند . و در سیمای تو جوون ، نشان از اراده ای است ، که شاید من به شخصه در چهره کمتر کسی دیده باشم !"
و کارت ویزیتی را از جیب بغلش بیرون کشید و به طرفش دراز کرد و گفت :
..." در اولین فرصتی که داشتی با من تماس بگیر ؛ پیشنهادی دارم که میتواند ، روح سرکشت را آرام کند !" و آرام از روی میز بلند شد و به سمتی از سالن رفت . شهریار نگاهی به کارت ویزیت خوش نقش و نگاری کرد که ستاره نه پری در مرکز آن طلاکوب بود و کناری از آن با خطی خوش نوشته شده بود "استاد کورش معتضد" و پایین آن هم شماره ای که شاید ، تلفن دفترش بود .
      شهریار از ازدحام جمعیتی که در حیاط کوچک سید آقا ، بعضا از سر و کول هم بالا می رفتند ، خود را کناری کشید و بعد اینکه دور و برش را براندازی کرد ؛ شماره مخصوص استاد را گرفت ، که بعد یکی دو سه زنگی که خورد ، صدای استاد در گوشی پیچید که : ..." ها بگو ؛ چه خبر !؟" شهریار دستش را مقابل دهانش گرفت و آرام و پچ پچه کنان گفت :
..." اوضاع اینجا خراب تر از اونی که فکر می کردیم استاد ! تمام کوچه و خیابون پر شده از مامورای مسلح ؛ هر آن ممکنه بریزن تو خونه سیدآقا ! حالا میگین چیکار کنیم !؟"
..." چند نفر آنجان !؟ میشود رویشان حسابی باز کرد !؟"
..." شصت هفتاد نفری هستند ، غیر هف هش ده نفری که از فداییای آقان ؛ بقیه این بندگان خدا اومدن واسه گرفتن حاجتشون !"
..." روحیه خود آقا چطور است !؟"
..." ریخته به هم استاد ، گو اینکه به روی خودش نمیاره ، ولی حسابی ترسیده !"
..." سعی کنین از طریق همان چند نفری که از نزدیکان آقا هستند ، هر چند نفر را که امکانش است ، مسلح کنید . نیروهای ما هم در اطراف منزل پخشند ؛ شما گوش به زنگ باشید ."
مکالمه شهریار که تمام شد ، خود را از پناه درخت باغچه ای که کنار حیاط بود بیرون کشید و از همان دور ، به دختری که همراهش بود اشاره ای کرد و دختر هم فی الفور به طرفش شتاب برداشت ، نزدیکش که رسید ، شهریار پرسید :
..." اوضاع چطوره !؟" دختر نیم چرخی زد و اشاره ای به زنانی کرد که در قسمتی از حیاط چسبیده به هم نشسته بودند و اکثرا چادرهاشان را به سرشان کشیده بودند و ضجه می زدند و یا اینکه دعا می خواندند و گفت :
..." اینا که اصلا تو باغ نیستن ؛ انگار اومدن زیارت !" شهریار که از چهره برافروخته اش معلوم بود که خیلی هم از اوضاع راضی نیست ، با عصبانیتی مشهود گفت :
..." تو قرار بود چیکار کنی !؟" و با اشاره به یکی از دختران جوان محجبه ای که نزدیک آقا ، زنها را برای نوبت دست بوسی و اظهار حاجتشان سر و سامان می داد ، گفت :
..." برو سراغ اون ، بهش بفهمون موضوع چیه ! هر چقدر که می تونی پیاز داغشو زیادتر کن !" دختر سری تکان داد و راه افتاد ، قبل از اینکه قدمی بردارد ، شهریار که میان جمعیت چشم می گرداند ، پرسید : ..." پس احسان کو !؟" دختر هم چشمی گرداند و گفت : ..." همینجاها بود .."
و قبل از اینکه حرفش را تمام کند ، شهریار گفت :  ..." خیل خوب ، تو برو به کارت برس ، خودم پیداش می کنم !" و دوباره چشم گرداند ، میان جمعیت ! در همین هول وهوا بود که ناگهان احسان مثل جن در مقابلش ظاهر شد ! شهریار متعجب نگاهش کرد و پرسید : ..." تو معلومه کجایی !؟" احسان نفسی تازه کرد و اشاره ای کرد به پشت جایی که آقا نشسته بود و چادرک برزنت رنگ و رو رفته ای را نشان داد و گفت :
..." داشتم با یکی از سینه چاکای آقا بحث می کردم !" شهریار که از بهت چشمانش می شد فهمید ، که منظور احسان را درست نفهمیده ، با لحنی مشکوک پرسید :
..." بحث می کردی !؟ راجع به چی !؟" احسان ابرویی بالا انداخت و جواب داد :
..." راجع به چی !؟ راجع به همین مشکلی که درگیریشیم !"
..." خوب ؛ نتیجه !؟" احسان با لحن تمسخرآمیزی گفت :
..." بابا اینا ، بلکل تعطیلند !  من که سر از حرفاشون در نمیارم ؛ میخوای خودت بیا باهاشون صحبت کن !" شهریار که حسابی گیج شده بود ، با تعجبی بیشتر گفت : ..." مگه چی میگن !؟" احسان سری تکان داد و گفت :
..." میگن ، آقا نایب امام زمانه و نظر کرده ؛ واسه محافظتش هم ، هیچ نیازی به تلاش من و شما نیست !" شهریار که دیگر داشت حسابی از کوره در می رفت ، با ناراحتی بازوی احسان را گرفت و در حالیکه داشت او را به طرف چادرک برزنتی بالای حیاط می کشید ، با غیض گفت :
..." این اراجیف چیه سرهم می کنی ؛ بریم ببینم این عتیقه ها کین ، که این آقا دلشو بهشون خوش کرده !؟" و با سرعت به طرف بالای حیاط شتاب برداشتند . ورودی چادر ، آنقدر کوچک بودکه شهریار مجبور بود برای ورود تا کمر خم شود . برزنت ورودی را که کنار زد ، دو سه جوانی را دید که تنگ هم روی قالیچه رنگ و رفته ای نشسته بودند و مشغول مرتب کردن انبوهی از کاغذهایی بودند که ظاهرا می بایستی ، دست نوشته هایی از سیدآقا بود . شهریار سلامی گفت و اندیشید که با این تنگی جا ، قدر مسلم ، جایی برای نشستن او و احسان در چادر نخواهد بود ؛ برای همین هم ، از ورود بداخل منصرف شد و به جوانی که پیراهن سفیدی به تن داشت و یکی دو باری دیده بود که در همین چند دقیقه به کنار دست آقا آمده بود و پچ پچه ای کرده بود و دستوری گرفته بود ، گفت :
..." عذر میخوام داداش ؛ میشه چند لحظه ای بیرون چادر مزاحمتون بشم !؟" مرد جوان ، در حالیکه از جا داشت ، نیم خیز میشد که دولا و کمرتا ، از چادر بیرون بیاید ، مودب و مهربان گفت :
..." ای به چشم ..؛ السائه خدمتتون میرسم ." شهریار قدمی به عقب برداشت و منتظر شد که مرد از چادر بیرون بیاید . مرد که بیرون آمد ، باتفاق چند قدمی را از چادر دور شدند و تقریبا با یکی دو متری فاصله ، درست پشت صندلی آقا قرار گرفتند . شهریار آهسته و آرام ، طوری که غیر از مرد کس دیگری صدایش را نشنود ، گفت :
..." ببخشید آقای ..." در کمتر از آنی تامل شهریار ، مرد گفت : ..." صبوری ، علی صبوری ." و شهریار هم ادامه داد : ..." بله آقای صبوری ؛ مطمئنم که از وضعیت بیرون خبر داری ! مگه نه !؟" مرد جوان لبخندی از روی بی تفاوتی زد و گفت :
..." این که کار هر روزشونه ؛ شما هم یه مدت که بیاین اینجا ، به این وضع عادت می کنین !" شهریار که داشت از بی تفاوتی مرد شاخ در می آورد ، با تعجبی که ته مایه ای هم از خشم داشت گفت :
..." ولی این دفعه کاملا متفاوته ؛ اون نیروهایی که تو تمام کوچه و خیابون ، تا شعاع یک کیلومتری اینجا پلاسند ؛ برای ترسوندن نیامدن ! بلکه اومدن تا امشب به این قائله خاتمه بدن ! شما هم بهتره ، خوش خیالی رو بذارین کنار و به ما کمک کنین تا بتونیم جون آقا رو نجات بدیم !" مرد با اینکه از حالت چهره اش ناباوری می بارید ، با اکراه و لبخندی که ناباوریش را داد می زد ، گفت :
..." حالا می فرمایین ، چیکار بایستی بکنیم !؟" شهریار با اینکه نیش و کنایه را در پاسخ مرد ، به خوبی حس می کرد ، بدون اینکه به روی خودش بیاورد ، گفت :
..." هر چند نفرو که می تونید مسلح کنید ؛ به من گفتن که در زیر زمین اینجا ، به اندازه کافی چوب و چماق و سلاح سرد هست که بشه پنجاه شصت نفری رو مسلح کرد !" با حرفهای شهریار ، نگاه مرد آرامشش را از دست داد و آشکارا به ترس نشست و در حالیکه نیم قدمی از شهریار فاصله می گرفت ، گفت :
..." اجازه بدین ، من از آقا کسب تکلیف کنم !" و بی اینکه منتظر پاسخ شهریار باشد به طرف صندلی آقا آمد و کنار دستش تا کمر خم شد و در گوشش پچ پچه ای کرد . آقا هم بعد از شنیدن سخنان درگوشی او ، چند لحظه ای سر در گوشش کرد و دستوراتی داد . مرد از آقا که فاصله می گرفت ، شهریار نزدیکش شد و آرام پرسید : ..." خوب آقا چی گفتن !؟" و مرد در حالیکه به طرف چادر بر می گشت ؛ گفت : ..." آقا فرمودند ، به موقعش ، خودم خبرتون می کنم !" شهریار که انگار آب سردی رویش ریخته باشند ، به یکباره وارفت ، و داشت به طرف سیدآقا می رفت که از پشت دستی بازویش را فشرد ، به عقب که برگشت ، حاجی آقا اصغری بود ، که با نرمی و ملایمت گفت :

..." آقا فرمودند ، تا به ساحت منزل ، اهانتی نشده ، کسی پیشدستی نکند ! شما هم بهتره کمی استراحت کنید ، تا ببینیم چه پیش خواهد آمد !"